کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

1486

عصری نشسته بودیم که دیدیم هوشنگمون با فنری هوندا اومد، یه وانتی ام پشت اش!!! سلامی کردیم و هوشنگی گف: واس آقا چایی ردیف کن!! گفتیم: چَش!!! وانتیِ با هوشنگمون دو تایی بار رو خالی کردن یه راست بردن زیرزمین! مام چایی منقلی رو ردیف کرده بودیم در اون بین!! آقا وانتیه آبی زد به سر و صورتش و چاییش رو خورد و رفت...

از هوشنگمون پرسیدیم: حاجی، چیی خریدی؟ گف: یه ساعت دیگه بی پایین تو زیرزمین! بعدشم خودش رفت تو زیرزمین!!! مام یه ساعت خودمون رو مشغول کردیم!!! آخرای کتاب رفیق هوشنگمون، موراکامی، بود!! هی هر خط رو باس دو بار می خوندیم! حواسمون پیش هوشنگ بود!! توی کتابم تِنگو باس ساعت هفت عصر میرفت روی یه سرسره ای که آعومامِه رو بی بی نه!! ولی ساعت تازه نه صبح بود!! جفتی مون باس وقت تلف می کردیم. می کُشتیم فلواقع!! البت مال ما یه ساعت بود خدا رو شکر!!

بلخره یه ساعت شد و رفتیم پایین!!! چی دیدیم؟! لاقربتا!! هوشنگی یه چرخ کوزه گری ردیف کرده بود و داش گِل لگد می کرد!! گف بمون: بزن بالا پاچه هاتو بی لگد کن!!! هیچی دیگه! زدیم بالا و رفتیم تو کار گل لگد کُنی !!! همین طور که دو تایی لگد می کردیم، به هوشنگی گفتیم: حاجی!! سفالگری می خوای را بندازی؟! چه خبره؟! نیگامون کرد و لبخندکی زد...

گف: بسه دیگه!! بریم بی بی نیم چیطور کار می کنه! نشست پشت چرخ و یه مشت گل گذاشت روش، با پاش چرخو همین طور می چرخوند و گِلا رو شکل و فرم می داد. یه ساعتی همین طور داشت چرخ رو می چرخوند و یه کاسه مانندی ساخته بود...

رو کرد بمون و گف: می بینی؟! گفتیم چی رو هوشنگی؟ گف:‌خسته شدم! دیگه نا ندارم چرخ رو بچرخونم!! گفتیم:‌خسته نباشی! می خوای بده من بچرخونم برات. گف بمون: نمیشه پسر!! هر کی باس چرخ خودش رو بچرخونه...

گفتیم: پَ یه چایی بیاریم برات؟ گف: دمت گرم!!! بیار!!! رفتیم و آوردیم. دیدیم هوشنگمون با دست و بال گِلی نشسته گوشه زیرزمین روی زمین! چایی رو دادیم بش. بمون گف: چرخ رو می دیدی حاجی؟ یه بند می چرخید! یه دِقه وا نمیستاد! گفتیم آره!!! گف دست مارم دیدی؟ داشتیم کاسه می ساختیم! بازی می کردیم با گل مِِلا ! سعی می کردیم یه چی از توش در بیاریم!! گفتیم آره...

گف: می دونی حاجی! زمان ام مث این چرخ می مونه! واس خودش داره حرکت می کنه! می چرخه! با سرعت ثابت، بی تفاوت به همه چی! یه مُشت گِل دادن دستمون که در حین گردش زمان، باش بازی کنیم، از توش یه چیزی در بیاریم! یکی کاسه! یکی گلدون! یکی یه افتضاح! یکی یه اثر هنری! ملتفتی؟

گفتیم: همچین حاجی! گف: اما خب! چه فرق می کنه من با این گل گلدون بسازم یا کاسه؟ که خوشگل باشه یا زشت، توفیرش چیه؟! اگه فقط بخوام باش آب بخورم، هر چیز گودی باشه کافیه خب! چه دَردیه که شکل و فرم قشنگ داشته باشه؟ اصن بعدش چی؟ وقتی که خسته شدم، وقتی چرخ واستاد، همه چی تموم شد، چی میاد سر این کاسه ای که ما یه عمری رو گذاشتیم پاش؟ کی خواد دیگه توش آب بخوره؟

گفتیم: حاجی! سوالات سخته به مولا! میخوای واست یه چایی دیگه بیاریم! هوشنگی گف: می دونی حاجی! آدم نمی دونه! هیچی نمی دونه، هیچیِ هیچی. خالیه! خالی. سرشو گرم یه مُشت گل کرده...

استکان اش رو گرفتیم که بریم واسش چایی بیاریم! همین که پاشدیم یهو نفمیدیم چی شد، همه چی انگار سفید شد، توی کله مون انگار خالی شد، صدای استکان رو شنیدیم که افتاد، اما انگار خیلی دورها می افتاد، نه نزدیک ما...

چشامون رو که وا کردیم، توی تخت بودیم! هوشنگ بغل مون! یه کیسه یخ رو سرمون!! بش گفتیم: هوشنگی چی شد؟! گف: هیچی حاجی، انگاری سرت گیج رفت! افتادی! سفید شده بودی. الان خوبی؟! گفتیم: خوبیم حاجی! دمت گرم!! گف: خوبه! خوبه! ایول!! حواست باس باشه آ!! نباس زیادی زُل بزنی به اون چرخ که داره می چرخه، نتیجه ش میشه این. حواست باشه پسر. همیشه هوشنگی نیس برت داره بذاره توی تخت ات. می فهمی؟

بش لبخند زدیم و چشامون رو بستیم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر