کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

1496

توی وان حموم نشسته بودیم، نیمه پُر بود، شیر رو بسته بودیم، این ور و اون کم و بیش کمی کف مونده بود روی آب، انقد ثابت و بی حرکت بودیم که فقط با نفس کشیدن مون یه کم کف های شناور روی آب تکون می خوردن. کفا مث جزیره هایی بودن که توی دریا پراکنده ن. جزیره های بی ریشه، که همین طور با هر نفس کشیدن ما، توی آب جاشون عوض می شد...

بیشتر که نیگا کردیم، کفای شناور روی آب شبیه ابر هم بودن. سایه شون روی کف وان افتاده بود، مث ابرهایی که از بالای زمین رد می شن و سایه شون می افته روی درختا و دریاها و خونه ها...

یه آن حس کردیم کفِ وان چند میلیارد سال قبلِ زمینه، اون موقه که هنوز بیشتر جاهاش زیر آب بود و تموم خشکی ها به هم پیوسته بودن. حس کردیم ما اون خشکی به هم پیوسته ایم که نشستیم وسط اون همه آب. و هر تکون کوچیکی جز نفس کشیدن، ما رو تیکه تیکه می کنه. میشم کلی قاره که هی بخوان بزنن توی سر و کله هم. فقط حق داریم نفس بکشیم، هر حرکت اضافی دیگه ای تموم آرامش جهان رو میریزه به هم، فقط و فقط حق داریم نفس بکشیم...

همین طور نیم ساعتی نیشسته بودیم بی حرکت تا اینکه حوصله مون سر رفت! می دونین که! آدمیزاد حوصله ش که سر بره تیکه تیکه شدن قاره ها و جنگ و دعوا سرش نمیشه دیگه، حفظ آرامش نمی فمه چیه که!! شروع میکنه به تکون خوردن، جاشو عوض کردن، آب و هواشو عوض کردن. خولاصه! یه کاری کردن. حالا گیرم منجر به بهتر شدن، یا بدتر شدن، اما یه کاری می کنه، یه تغییر صورت میده...

ولی ما توی وان حموم چه کاری از دستمون بر می اومد؟! جز اینکه پاشیم ازش بیایم بیرون!! یه کم آب ریختیم روی کفای رو تن مون و اومدیم بیرون که دیدیم زکی! حوله نیاوردیم!!! داد زدیم هوشنگی! یه حوله میدی بمون؟! یادمون رفت بیاریم!!! هوشنگ گف: حوله؟! حوله می خوای چیکار؟! گفتیم که خودمون رو خشک کنیم خب!!! گف: مگه خیسی؟! گفتیم: حموم بودیم حاجی! خیسیم دیگه!!! گف: نیستی پسر!!! یه نیگا به تن و بدن مون کردیم! دست کشیدیم به کله مون!! لاقربتا!! خُشکِ خشک بود. خُشکِ خُشک...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر