کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

1407

آمفی تئاترها بازمونده های شکوه گذشته شهرهای بزرگی هستن که زمان بشن رحم نکرده. خرابه های یکی ازین آمفی تئاترها رو می تونستی ته شهر، اونجا که شهر می رسید به مزارع، پیدا کنی. مردمی که نزدیک اش زندگی می کردن عمومن مردمان فقیر و از طبقه فرودست بودن. زندگی شون مث همه مردم دیگه از راه های عادی میگذشته. بقالی، سلمونی، قصابی و ...

یه روز اما، مردمی که حول و حوش این آمقی تئاتر قدیمی زندگی می کردن یه مهمون جدید داشتن. دخترک کوچیک و لاغراندامی که انقد کوچیک و لاغر بود که هیچ جور نمی شد سنش رو حدس زد. با موهای سیاهی که انگار تا حالا رنگ شونه و قیچی رو ندیده بودن. دخترک چشمای قشنگ و درشنی داشت. به سیاهی موهاش. همیشه پابرهنه راه می رفت. البته توی زمستون، گاهی یه جفت کفش می پوشید. که البته براش خیلی بزرگ بودن. پیرهنی که می پوشید نتیجه به هم چسبوندن تیکه های رنگارنگ کلی لباس دیگه بود. روی همه اینا یه پالتوی مردونه می پوشید که خیلی خیلی براش بزرگ بود. آستین هاش رو باید تا سر آرنج تا می زد تا قدش بشه. البته دخترک هرگز اضافی آستین ها رو نبریده بود. چون می دونست بلخره یه روز بزرگ میشه و اون موقه بهشون احتیاج داره...

دخترک هیچی نداشت جز چیزایی که ازین ور اون ور توی آشغالا پیدا کرده بود. دخترک چن روزی بود که اطراف آمفی تئاتر می پلکید، انگار شب هام همون نجا می خوابید...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر