کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

1409

چن وقتی میگذشت از روزی که مومو زندگی اش رو توی آمفی تئاتر نزدیک رفقای جدیدش شروع کرده بود. از زندگی اش راضی بود مومو، سرپناه داشت، غذا داش، حالا یه موقه بیشتر، یه موقه کمتر. و از همه مهم تر دوستان خوبی داشت. 

شوما به عنوان شنونده قصه شاید فک کنین که مومو شانس آورد که همچین آدمایی و همچین جایی رو پیدا کرد. البته که اون مردم هم همین طور فک می کردن اولش. اما خب، طولی نکشید که نظرشون عوض شد...
در واقع، این اونا بودن که شانس آوردن که مومو رو بین خودشون داشتن. مومو یه دوست خوب بود، با یه توانایی ویژه که می تونست خیلی از مشکلات دوستان اش رو حل کنه. البته که مومو جادوگر نبود. ورد مشکل حل کن هم بلت نبود. فالگیر و کفبین هم نبود. توانایی خارق العاده مومو که می تونست همه مشکلات رو حل کنه گوش دادن بود...

وقتی مومو به کسی، یا چیزی گوش میداد، چیزی نمی گفت، پیشنهادی نمی داد، فقط می نشست و با بیشترین دقتی که می تونین تصور کنین، با چشای درشتِ مشکی اش زل می زد به کسی که حرف می زد. طوری که انگار اون فرد، هر چقدر هم پر از استرس و آشفته، یهو پر می شد از آرامش. انگار که وقتی حرف می زنه داره بلند بلند فک می کنه. کلمه به کلمه، گام به گام، آشفتگی هاش کمتر می شد. ایده ها و فکرای توی کله ش شفاف تر می شد و آخرش، خودش مشکل خودش رو حل می کرد! البته همه می دونستن این معجزه مومو بود. تا وقتی که پیش مومو نمی رفتن نمی تونستن همچین کاری رو بکنن. این شده که بریم پیش مومو  یا باس بری پیش مومو مث یه ضرب المثل شده بود. وقتی به یکی می گفتن باس بری دیدن مومو، ینی برو و مشکلت رو حل کن...

انگار که جواب همه سوال ها توی خودشونه. آدم باس چشاش رو وا کنه، قلب اش رو وا کنه. کله ش رو وا کنه، تا بتونه ببینه اونا رو. مومو، با شیوه جادویی گوش دادن اش، کمک می کرد به این امر...

مثلن یه بار کافه دار محل، نینو، که به مومو غذا می داد، با سالواتوره، بنایی که دیوارا و اجاق مومو رو ساخته بودن دعواشون شده بود. سر چی؟‌ سر یه قاب عکس فلان قدیس که سال ها توی کافه نینو آویزون بود. یه بار سالواتوره پیشنهاد داد این قاب عکس رو پنج تومن می خره. خب عکس از روزنامه قیچی شده بود. قابش هم مالی نبود! نینو بالافاصله موافقت کرد ، اما بعدش ملوم شد زیر عکسه توی قاب یه صد تومنی بوده که سالواتوره زده بود به جیب...

خولاصه!
این شد که اینا ناجور زدن به تیپ هم. کار به جایی کشید که یه روز زن نینو بش گف: باس بری دیدن مومو.این شد که این دو تا اومدن پیش مومو. البت اول با هم حرف نمی زدن. مومو هم نشسته بود و نیگاشون می کرد. کم کم انگار که اون یکی نیس. قصه هاشون رو شروع کردن واسه مومو گفتن، در حالی که هر کدوم تظاهر می کردن اصن توجهی ندارن به حرفای اون یکی. مومو هم با علاقه و عمیق گوش میداد...
تا جایی که کم کم همدیگه رو مخاطب قرار دادن و انقد گفتن و گفتن تا معلوم شد همه چیز یه سوء‌تفاهم الکی بود و دوباره دوستای صمیمی ای که بودن شدن...

مومو اینجوری به همه کمک می کرد...
با هنر گوش دادن اش...
و این بود که اون مردم داشتن مومو رو یه شانس می دونستن واس خودشون...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر