کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

1450

مومو با چشای متعجب به مرد خاکستری که جلوی لیموزین خاکستریش ایستاده بود و لبخند محوی به لب داشت خیره شده بود. به نظر می اومد مرد مدتی بود مومو رو زیر نظر داشت. مومو همین طور نگاه می کرد که مرد خاکستری گفت: عجیب عروسک معرکه ای داری!! شرط می بندم تموم دوستات وقتی می بینن این مال توئه از حسودی می ترکن!!! اینو که گفت لبخند محوش حتا ظاهری تر شد!! مومو چیزی نگفت! فقط ابروهاشو کشید توی هم!!! مرد خاکستری ادامه داد: من الان چن دیقه س دارم نگات می کنم، به نظر نمیاد بلد باشی با همچین عروسک معرکه و گرون قیمتی بازی کنی! می خوای یادت بدم؟

مومو بازم چیزی نگفت، فقط سرش رو آروم تکون داد و دست عروسک رو لمس کرد: یهو عروسک دوباره گفت: من یه سری وسایل جدید احتیاج دارم!!! مرد خاکستری این بار تقریبا بلند خندید و گفت: دیدی!!! خودش داره میگه چی می خواد!! این یه عروسک عادی نیس! پس با روشای عادی که بلدی نمیشه باهاش بازی کرد! می فهمی؟!

مرد منتظر جواب مومو نشد و رفت سمت ماشین اش! از توش یه جعبه در آورد و گفت:‌ همچین عروسکی به کلی وسایل احتیاج داره!!! ببین! این لباس شب سبز رو ببین! یا این لباس تنیس رو!!! این مایو رو ببین چه معرکه س!!! این کت و دامن که حرف نداره!! فقط باید تو تنش ببینیش!!! کیف می کنی!!! هی هی!! ببین اینجا چی دارم!!! سه تا پیژامه قشنگ!!! این پیرهن ها رو نگاه کن!!! تا حالا همچین لباسایی دیده بودی؟!

مومو هیچ چی نمی گفت! فقط نگاه می کرد!!! مرد خاکستری گف: می دونم! می دونم!!! می خوای بگی بعد از دو روز بازی با اینا عادی میشه! بعدش چی؟! نه؟! همینو می خواستی بپرسی! مطمئنم!!! اما نگران نباش!!! من هنوزم کلی سورپرایز دارم برات!! مثلن این کیف رو ببین! از پوست مار اصل ساخته شده آ!!! این راکتای تنیس رو ببین! سایز عروسک! اما کپی یه راکت واقعی!!! این چوبای گلف رو ببین!! محشر نیس؟! ساعتا رو ببین!!! عجب!!! اُه !!! تازه یادم رفت بت بگم اون کیف پوست ماری رو، توش سه تا رژ لب مجانی هست! همه ش واقعی!!!! این عطرا رو ببین! می بینی؟! همه ش سایز عروسکه آ، اما واقعیِ واقعی!!! کیف می کنی؟!

بازم مومو چیزی نگفت!!! اما ژاکت سه سایز براش بزرگتر رو محکم دور خودش پیچید! بادی نمی اومد، آسمون آبی بود، خورشید می درخشید، هوا اما هی سردتر می شد!!! مرد خاکستری ادامه داد: می دونم! می دونم!! می خوای بگی بازی با اینام بعد یه هفته تکراری میشه!! اما خب! من فکر بعدشم کردم!!! اینجا رو ببین! مرد خاکستری یه عروسک هم قد لولا، اما پسر، از توی ماشین در آورد و گرفت اش جلوی مومو و گف:‌ این اسمش بوچه! بوچ بهترین دوس پسریه که لولا می تونه داشته باشه!!! ببین چه لباسایی داره! کلاهش رو ببین! تازه کلی لباسای مختلف دیگه م داره که اگه حوصله ت ازینا سر رفت می  تونی براش تهیه کنه!!! کلی مدل مو داره حتا!! شامپو داره!!! سیبیل داره! ریش داره!! این دو تا با هم معرکه نیستن؟!!

مومو هیچی نگفت!! خیلی سردش بود! از سرما نای ایستادن نداشت!! نشست روی سنگی که بغل دستش روی زمین بود!! مرد خاکستری ادامه داد: می دونم! می دونم!! اینام تکراری میشه! اما ملالی نیس!! بوچ یه رفیق داره! یه پسر دیگه! لولا هم همین طور! این عروسک دختر رو ببین! رفیق لولاس! اینام هر کدوم کلی لباس و عطر و جواهر دارن! هر کدومشون دوباره چن تا دوست دیگه دارن!!! می بینی؟! این بازی تمومی نداره. هیچ وقت ازش خسته نمیشی...

مرد خاکستری یه مکثی کرد و ادامه داد: خب! حالا می دونی چطور باید با همچین عروسک معرکه ای بازی کنی، نه؟! مومو همون طور که از سرما داشت می لرزید، سرش رو تکون داد!!! که یعنی آره!!! مرد خاکستری گف:‌ آره!! من همیشه خوب توضیح می دم!!! کیف کردی؟! حالا می خوای این عروسک  با همه دم و دستگاهش و بقیه عروسک ها همه ی همه ش مال تو باشه؟ مرد خاکستری منتظر جواب مومو نموند و ادامه داد: چی دارم میگم؟! معلومه که می خوای!!! هر بچه ای از خداشه این عروسکای معرکه رو داشته باشه!!! من می تونم تموم اینا رو بت هدیه بدم!!! اما خب! همه ش رو که نمیشه با هم! کم کم بهت میدم! مثلن هفته ای یه دونه!! اما به شرطی که قول بدی همیشه با همینا بازی کنی و دیگه سراغ بازی با دوستات نری! هه هه !! چی میگم من؟! اصن کی با همچین چیزایی به دوست احتیاج داره؟! خب! نظرت چیه؟!

مومو همین طور به مرد خاکستری زل زده بود و از سرما می لرزید و هیچی نمی گفت...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر