کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۸, پنجشنبه

1460

بعد از ظهر داش جاش رو به غروب می داد که بپو و گایدو قدم زنون می اومدن سمت آمفی تئاتر. یهو مومو رو دیدن که کنار یه دیواری نشسته بود، به نظرشون اومد گیج و شاید ناراحته...

رفتن نزدیک و از احوالاتش جویا شدن! مومو تموم قصه رو بی کم و کاست براشون تعریف کرد! بپو طبق معمول ساکت شد! گایدو اما یهو تمام قد ایستاد و گفت: به به! عجب قصه ای! باید دمبال قضیه رو بگیریم! شهر هرت که نیس که یکی بیاد و زمان مردم رو بدزده! یه آبم روش!! باس تمومشون رو رسوا کنیم! مومو گایدو رو نگاه می کرد، بپو هیچی نمی گفت، مومو پرسید: یعنی چیکار کنیم؟

گایدو خیلی هیجان زده گف: معلومه! باس تموم مردم رو بسیج کنیم! تو گفتی اینا یه بانک دارن! خب این بانک باس یه ساختمونی، مقری، محلی، چیزی داشته باشه یا نه؟! با این توصیف هایی که تو کردی، به نظر میاد این محل باید جای عجیب و تابلویی باشه!! مثلن یه ساختمون یه دست خاکستری، بدون پنجره! همچین چیزی! نباید سخت باشه پیدا کردن اش. حالام بریم تموم بچه ها رو خبر کنیم! باید درین مورد با هم مشورت کنیم!! گایدو دست بپو رو گرفت و گف: ما با هم میریم! مومو توام ازون طرف برو! عصر همه همدیگه رو همین جا می بینیم!!! 


همین طور که می رفتن پی بچه ها، بپو به گایدو گف: به نظر من نباید انقدر عجول باشیم! باید اول خوب فکر کنیم! گایدو در حالی که هنوزم هیجان زده بود گف: فکر چی آخه پیرمرد!!! نمی بینی؟! بعد مدت ها یه فرصت عالی پیدا کردیم! هم بازی خوبیه! هم کیف می کنیم! هم شهر رو نجات میدیم! معروف میشیم پیرمرد!! یه تیر و چن تا نشون؟! آیه یأس نخون تو رو خدا! بریم شب شد...

بچه ها همه جمع شدن! مومو دوباره قصه رو برای بچه ها تعریف کرد و همه یکصدا گفتن: پس چی!!! باید بریم حق اینا رو بذازیم کف دست شون! از همین فردا باید شروع کنیم! تا نابودشون نکردیم نباس یه دقه بشینیم! گایدو هم در حالی که کیف می کرد، حرفاشون رو هی بلند بلند تکرار می کرد!!! بپو دوباره گف: به نظر من باید بیشتر فک کنیم! به نظر میاد اینا آدمای خطرناکی ان. مگه مومو نگفت یارو خاکستریه بهش گف: نباید در موردشون به کسی بگه! که تموم قدرت اونا توی ناشناس موندن شون هس!! خب! اگه ما بریم جار بزنیم اینا رو میشناسیم! فک می کنین بی کار می شینن؟ به نظرم این کار خطرناکیه...

گایدو گف: هی پیرمرد! کوتا بیا!!! ما یه لشگریم! ببین! تازه به زودی تموم مردم شهر هم بامون همراه میشن! کاری از دست شون بر نمیاد! دمشون رو میذارن روی کول شون و در میرن...

خولاصه!! دو روزِ بعد در تدارک نحوه تبلیغات و تظاهرات سپری شد!! بچه های کلی پلاکارد ساختن! نقاشی! طرح!!! همه داشتن کیف می کردن!!! و برنامه ریختن که کیا توی کدوم خیابونا برن! کجا تظاهرات کنن! کدوم میدون و چارراه و مرکز خرید...

زمان ذخیری می کنید؟
لاکن برای چه؟!

پس این زمان ها چه می شوند؟!
چه کسی زمان مرا برداشت؟

هیچ کس نمی دانست...
بزرگترین راز تاریخ...

می خواهید بدانید؟
یکشنبه آینده!
به آمفی تئاتر بیایید...

این یه نمونه از پوسترهایی بود که بچه ها آماده کرده بودن...

حتا گایدو یه ترانه هم ساخته بود که بچه ها موقه تظاهرات با هم بخونن...

آی مردم گوش کنین دقیق و در شگفت
شوما زندگی می کنین واسه یه سرنوشت

شما هر روز بیشتر دارین میشین از زمان بری
آخه همه ش هی دزدیده میشه توسط مردای خاکستری

خوب گوش کنین رفقای نازنینِ بدبخت
یه روز میرسه که صب پا میشین از تخت

می بینین زمان تون تموم شده و حتا
نمونده یه دیقه ی بیشتر واستون به جا

زمان رو بی خیال، زندگی رو دریاب
اگه می خوای عمرت نگذره توی خواب

جمع شین همه تون بی نق و غر
توی آمفی تئاتر یه شمبه بعداز ظهر

تموم روزای بعدی، تا شمبه عصر، بچه ها بعد از مدرسه توی تموم خایبونا راه رفتن و شعار دادن، کاغذ پخش کردن! شعر خوندن!! اما کمتر کسی بهشون توجه می کرد! همه عجله داشتن به کاراشون برسن!!! هیشکی انگار نمی دید اینارو! فقط گاهی وقتا که خیابون ها رو بند می آوردن و ترافیک می ساختن، پلیس می اومد پراکنده شون می کرد...

یه شمبه اومد و حتا یه دونه از آدم بزرگا هم به آمفی تئاتر نیومد...
همه سرخورده و ناراحت، نشسته بودن دور مومو و گایدو و بپو...
گایدو گف: عیب نداره بچه ها!!! خودمون با هم بدون کمک اونا همه چی رو درست می کنیم
بلخره یه روز قدر ما رو می دونن...
ارزش این کاری که می کنیم رو درک می کنن...
حالام نشینین زانوی غم به بغل...
بیاین یه بازی کنیم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر