کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه

1423

مردای خاکستری کم کم و خزنده تموم شهر رو تصرف کرده بودن، بقال و قصاب و سلمونی. همه به فکر ذخیره زمان افتاده بودن. هیشکی برای هیشکی وقت نداش. حتا واسه خودش. همه کار می کردن و کار. تموم شهر پر شده بود از شعارهایی مث: زمان طلاست! ذخیره اش کنید!!! زمان پول است! بیندوزیدش!!! آینده از آن ذخیره کنندگان زمان است!! این روزها همه زمان ذخیره می کنند، شوما چطور؟! آقا دوماد چیکارن؟ سه برابر سن عروس خانوم زمان ذخیره دارن!! من حتا اگه خدا بودم هم زمان ذخیره می کردم!!! مرد باس زمان ذخیره کنه...


مومو و بپو و گایدو هنوز وخامت اوضاع رو حس نکره بودن اما. روی سنگای جلوی آمفی تئاتر نشسته بودن. گایدو داشت به مومو الفبا یاد می داد. مومو تا حالا خوندن یاد نگرفته بود، اما حافظه بی نظیری داشت که کار رو عالی پیش می برد. خیلی تند و سریع خوندن رو یاد می گرفت...

مومو گف: به نظر میاد دیگه دوستای ما اصن بهمون سر نمی زنن. قدیما بیشتر می اومدن اینجا که باهام حرف بزنن. اما الان اصن خبری نیس ازشون. گایدو گف: آره!! دیگه کسی ام حتا به قصه های من گوش نمیده. اما خب! دقت کردین؟ هر روز بچه های بیشتری میان اینجا پیش ما! این به اون در!!! بپو که طبق معمول ساکت داشت گوش میداد و فکر می کرد گف: مشکل اصن همینه! همین که هر روز بچه های بیشتری میان اینجا برای بازی! هر روز چن نفر جدید می بینیم...

گایدو گف: کوتا بیا بپو!! این که خوبه!!! دوستای بیشتر، کیف و حال بیشتر!!! بپو باز یه مدت ساکت موند، بعدش گفت: اما به نظر من این بچه ها نمیان اینجا که بازی کنن یا سرگرم بشن. اینا به اینجا پناه میارن. شهر به نظرتون عوض نشده؟ آدما دیگه آدمای قبلی نیستن...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر