کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

1411

آدم ها هرچند تام که دوست های خوب داشته باشن، همیشه یکی دو تا از رفیقاشون هستن که اونا رو از همه بیشتر دوس دارن. مومو هم درین زمینه استثنا نبود. در بین همه دوست هاش، دو تا بودن که اون از همه بیشتر دوس داش. یکی پیر و یکی جوون...

اولی اسمش بود بِپو سوپوره، یه پیرمرد ریزه میزه که قدش شاید یه کم از مومو بلن تر بود. البته این اسم واقعیش نبود، اما همه جا به همین اسم میشناختن اش. اخلاق عجیبی که داشت تعلل اش توی جواب دادن بود. مثلن وقتی کسی ازش یه سوال می پرسید، این عمومن اول کلی به سوال فکر می کرد، و گاهی حتا چن روز طول می کشید تا به سوال جواب بده، که خیلی موقعا این جواب همه ش یه لبخند بود. گاهی انقد دیر می شد که اونی که سوال پرسیده بود اصن یادش می رفت سوالی پرسیده. یا اصن دیگه جوابش فایده نداشت. تنها کسی که می تونست با حوصله بشینه و بش گوش بده، مومو بود...

بپو سوپوره نزدیک آمفی تئاتر توی یه اتاقک زندگی می کرد. هر روز چن ساعت پیش ازون که آفتاب در بیاد می پرید روی دوچرخه ش و می رفت یه جایی بیرون شهر، گاری و جاروش رو تحویل می گرفت و شروع می کرد خیابونا رو جارو کردن. بهترین ساعت هایی که واسه کار کردن دوس داش همین ساعت های پیش از طلوع بود. وقتی که شهر هنوز خواب بود، پرنده ها کم کم بیدار می شدن و اون می تونست در حالی که از جارو کردن لذت می برد، به همه چی فکر کنه، به هر چیزی که دلش می خواس. بپو کارش رو خیلی دوس داشت...

یه بار به مومو می گف: می دونی! جارو کردن خیابون یکی از کارای لذت بخش دنیاس. اما باس بلد باشی ازش لذت ببری. وقتی شروع کردی به جارو کردن یه خیابون، نباید هی به تهش نگاه کنی، چون اینجوری بدتر خودت رو نگرون می کنی. هی فک می کنی عمرن تموم نکنی خیابون رو. هی می خوای تندتر کار کنی. ولی هرچی تندتر جارو کنی، بازم که نیگا می کنی، می بینی کاری نکردی، هنوز همه مونده، پَنیک می زنی همه ش بوقولل میس پرسه اوس، اینجوری نه کاری از پیش می بری، نه از کارت لذت می بری...

راه درستش اینه هر یه بار که جارو رو کشیدی کف خیابون، بایستی، کمرت رو صاف کنی، یه نفس عمیق بکشی و فقط به حرکت بعدی جارو فک کنی. این جوری هم لذت می بری از کار مفیدی که می کنی، هم قبل از اونکه بفهمی خیابون تموم شده...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر