کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

1415

پرنس که یادش رفته بود شاه مملکت فیوچریاس، شبونه از قصرش فرار کرد و آواره شد. سر راهش رسید به یه شهری، اون جا همه کاری می کرد. از همه مهم تر ساختن قصه بود...

اما پرنسس مومو که ناامید شده بود از اینکه پرنس محبوب اش عکسش رو توی آینه جادویی ببینه، از قصرش بالای تموم بلندی های دنیا اومده بود پایین، با یه پالتوی گشاد و لباس هفت رنگ، توی خرابه های یه آمفی تئاتر قدیمی زندگی می کرد...

دست سرنوشت باعث شد پرنس ببینه پرنسس رو، اما هیچ کدوم اون یکی رو نمیشناخت! هر کدوم اون یکی رو یه بی خانمان بدبخت مث خودش می دید!!! پرنس هر روز می اومد پیش اش و براش قصه می گفت. یه بار که کنار هم روی سنگ های جلوی آمفی تئاتر نشسته بودن، چشم شون افتاد به ماه. پرنس که همه چی جز تصویر پرنسس از خاطرش رفته بود، رو کرد بهش و گفت: می دونی، این پرنسس زیباترین کسی هس که من توی عمرم دیدم!!! همین که پرنس این جمله رو گفت، انگار که پرنسس مومو برقی توی چشاش دیده باشه گف: من اون پرنسسی هستم که عکس اش افتاده توی آینه سحرآمیز، یعنی توی ماه!!! اما تو! تو پرنس گیرولامو نیستی؟! پرنس گف: نمی دونم!! من هیچی یادم نمیاد! یه پری شیطان صفت یه گره توی قلب ام درست کرده که همه چی رو از خاطرم پاک کرده...

مومو خیلی آروم دستش رو میذاره روی قلب پرنس گیرولامو و گره رو باز می کنه، یهو همه چی بر می گرده به خاطر پرنس و دو تایی بر می گردن به فیوچریا و در کنار هم زندگی می کنن به خوبی و خوشی، هپیلی اور افتر...

قصه گایدو که به اینجا رسید، مومو پرسید: اما کی می میرن؟ پرنسس با نگاه کردن توی آینه جاودانگیش رو از دست داده بود، نه؟! گایدو یه لحظه فک می کنه و بعدش میگه: خب! می دونی!!! اگه کسی تنهایی به آینه سحرآمیز نیگا کنه، جاودانگیش رو از دست میده، اما وقتی اونا دوتایی توی آینه نگاه کردن، جاودانگی دوباره برگشت، این بار واسه هر دو! و تا همیشه با هم توی فیوچریا زندگی کردن!!!! مومو نگاه کرد به گایدو لبخند زد، بعدش دو تایی به ماه خیره شدن...

در همین حالی که گایدو داشت قصه می ساخت و با مومو به ماه نگاه می کرد، اون طرف شهر یه خبرایی بود، کلی ماشین لیموزین خاکستری، که توی هر کدوم چار تا مرد با لباسای کاملا خاکستری نشسته بودن در حال ورود به شهر بودن...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر