کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

1418

آقای فیگاروی سلمونی توی این فکرا بود که یه لیموزین خاکستری جلوی مغازه ش ایستاد و یه مردی با لباس کامل خاکستری، با یه کیف فلزی خاکستری در حالی که دائما پک می زد به یه سیگار نازک خاکستری وارد مغازه ش شد. مرد بدون اینکه سلام کنه کیف فلزی خاکستریش رو گذاشت جلوی آینه، کلاه خاکستریش رو آویزون کرد به رخت آویز. فیگارو بش گفت: اصلاح سر یا صورت؟ البته اینو محض شوخب گفت! آخه مرده کامل کچل بود، حتا یه تار مو هم نداشت. مرد خاکستری حتا یک لبخند مرده م نیومد روی لبش. فیگارو پا شد در مغازه رو بست، یهو احساس کرد هوا خیلی سرد شده...

رو کرد به مرد خاکستری و گفت: چه کمکی ازم بر میاد آقا؟
مرد با همون قیافه بی احساس گفت: من مأمور اکس وای کیو ۳۸۴ بی هستم.از طرف بانک اندوختن زمان (باز) خدمت تون رسیدم و براتون یه پیشنهاد دارد که بتونید زمان بیشتری رو ذخیره کنید. به نظر میرسه شما زمان زیادی رو تلف می کنید، توی صحبت های صد تا یه غاز با مشتری هاتون، با مادر پیرتون و خیلی موارد دیگه که اگه لازم شد براتون توضیح می دم. به طور خلاصه، به نظر میاد شما احتیاج دارین یه برنامه مدون برای ذخیره و اندوختن زمان بهتون داده بشه...

آقای فیگارو متعجب گفت: اتفاقن این همون چیزی بود که من چن دیقه پیش بش فک می کردم...

مرد خاکستری بش گف: بهتون که گفتم! به نظر میاد شما به طرز بیرحمانه ای دارین زمان تون رو هدر می دین. به طور جدی نیاز به کمک دارین. می دونین که، یک دقیقه شصت ثانیه و یک ساعت شصت دقیقه س. پس یک ساعت سه هزار و ششصد ثانیه س. درسته؟

فیگارو گفت: بله.

مرد خاکستری گفت: فکر می کنین چن سال عمر کنین؟! فیگارو کمی یکه خورد! سردش هم شده بود! گف: خب! هفتاد، شایدم هشتاد. اگه خدا بخواد. مرد خاکستری گفت: خب! بگیریم هفتاد که مطمئن باشیم. یک ساعت سه هزار و ششصد ثانیه بود، درست؟! مرد خاکستری یه گچ خاکستری از توی کیف فلزی خاکستریش درآورد و روی آینه سلمونی شروع کرد به حساب کتاب...

بعد از یه مدت حساب کتاب، مرد خاکستری عدد ۲،۲۰۷،۵۲۰،۰۰۰ رو روی آینه نوشت و زیرش چندین و چند بار خط کشید و با یه لبخند محوی روشو کرد به آقای فیگارو و گفت: این تموم موجودی شماس! می بینید! عدد خیلی بزرگیه!!! فیگارو یه لحظه با خودش گفت: هوووم، نمی دونستم انقدر ثروتمندم!!!

مرد خاکستری صبر نکرد طعم این شیرینی زیر دندون فیگارو بمونه! سریع پرسید: اما خب! الان شما چهل و دوسالتونه! درسته؟ این یعنی بیشتر از نصف این ذخیره دود شده رفته هوا و همون طور که خودتونم اذعان کردین هیچ استفاده مفیدی هم ازش نشده...

فیگارو احساس کرد هوا خیلی سردتر شده!

مرد خاکستری ادامه داد:‌ شما روزی چند ساعت می خوابید: فیگارو گفت: خب، معمولن هشت ساعت. مرد خاکستری یه مشت حساب کتاب دیگه روی آینه انجام داد و گفت: چهل و دو سال، شبی هشت ساعت میکنه به عبارت چهارصد و چهل و یک میلیون و پونصد و چهر هزار ثانیه. خب روزی چند ساعت کار می کنید؟ فیگارو گفت: باز هم حدود هشت ساعت...

مرد خاکستری ادامه داد: اما غذاخوردن چی؟ روزی چن ساعت رو برای غذا خوردن حروم می کنید؟ فیگارو گفت: بستگی داره خب، اما عمومن دو ساعت...

مرد خاکستری گفت: خب! شما البته از مادر پیرتون هم مراقبت می کنید! مثلن میشینید خیلی بی فایده روزی یک ساعت به حرفای بی سر و تهش گوش میدین و باش حرف می زنین، در حالی که اون تقریب کر شده و چیزی نمیشنوه. حالا روزی چند ساعت؟ فیگارو گف: خب، به نظرم یک ساعت، یه کمی این ور اون ور...

مرد خاکستری گفت: به نظر من که بیشتره، اما گیریم یکساعت. البته مادر کر و ناتوان شما کاری ازش ساخته نیس. پس تموم کارهای خونه و خرید کردن و آشپزی هم با شماس که خودش وقت عمده ای می طلبه....

فیگارو گف: ولی خب...
مرد خاکستری به حالت تشرگونه ای گف: لطفن حرف من رو قطع نکنید آقای فیگارو. ما همین طور می دونیم شما هفته ای یکبار میرید سینما. هفته ای دو بار شبا میرید بیرون یه نوشیدنی می خورید با رفقای کلابتون. اکثر عصرها رو هم میشینین با دوستان تون و حرفای خاله زنکی می زنید. افتضاحه آقا، افتضاح!! اما بهم بگین: آیا شما واقعن قصد دارین با میس داریا ازدواج کنین؟

یه عرق سردی روی پیشانی فیگارو نشست، گفت: پس شما در مورد اون هم می دونین؟ مرد خاکستری گفت: البته که می دونیم! گفتم که، ما همه چیز رو می دونیم. خب؟ شما هفته ای دو ساعت میرید دیدن میس داریا. برای گل می برین و به حرفای مفت اش گوش میدین. آیا می خواین باش ازدواج کنین؟ فیگارو آهسته زمزمه کرد: نه!! مرد خاکستری گفت:‌حدس می زدم! اون از کمر به پایین فلجه و باید تموم عمرش رو صندلی چرخدار بشینه! منطقیه که نخواین!! پس واقعن موردی نداره که برید عیادتش!!! فیگارو گفت: ولی اون از دیدن من خوشحال میشه. دلخوشی اش همینه. گناه ...

مرد خاکستری حرف اش رو قطع کرد: شما مسئول زندگی بقیه نیستید قربان. همیشه یادتون باشه. اما برسیم به شیوه کار کردن. شما برای هر اصلاح چقدر وقت صرف می کنید؟ فیگارو گفت: خب فرق داره! اما حدودن نیم ساعت، سه ربع. بعدشم کمی استراحت!! مرد خاکستری گفت: آه قربان! شما متخصص تلف کردن زمانید...

فیگارو احساس شرم کرد...

مرد خاکستری گفت: اما نگران نباشین!!! راه حل شما پیش ماست: از همین فردا مادرتون رو می برید به یه سرای سالمندان ارزون قیمت. دیدن میس داریا رو متوقف می کنید. بحثای خاله زنکی تعطیل. هر مشتری رو توی یه ربع اصلاح می کنید. سینما و کلاب رفتن هم موقوف. اینا همه اتلاف وقته. اینجوری شاید بتونید این چهل و دو سال رو جبران کنید...

تموم مدت که مرد خاکستری حرف می زد، مدام به سیگار خاکستری اش پک می زد. حتا یه آن هم متوقف نمی کرد این پک زدن رو...

فیگارو گفت: ولی، اما...
مرد خاکستری گفت:‌ ببینید جناب فیگارو، اگر می خواین آینده تون تضمین باشه چاره جز ذخیره کردن زمان ندارین. و ما داریم این امکان طلایی رو به شما میدیم. احمقانه س اگه از دست بدین اش...
فیگارو انگار که طلسم شده باشه گفت: حق با شماس...
بلافاصله مرد خاکستری، در حالی که هنوز پک می زند به سیگارش، یه قراردارد در آورد و گفت: خب! اینم قرارداد، سریع امضا کنید. من باید به باقی کارهام برسم...

فیگارو امضا کرد. بدون خوندن. همون روز مادرش رو برد خونه سالمندان و باقی حرفای مرد خاکستری رو مو به مو اجرا کرد...
بعد از مدتی، دو تا دستیار هم استخدام کرد تا بهش کمک کنن. پول خیلی بیشتری در می آورد، خیلی بیشتر. اما خب، دیگه خبری ازون فیگاروی خندون نبود که با تموم مشتری هاش گرم می گرفت و می دونست با هرکی باید راجع به چی حرف بزنه. تبدیل شده بود به یه فیگاروی عبوس و ناراحت که یا داشت اصلاح می کرد، یا پول می گرفت از مشتری آ...
اما خب، همیشه به خودش دلداری می داد: عب نداره! یه سال بخور نون و تره! یه عمر بخور نون و کره!! من دارم زمان رو ذخیره می کنم. اینجوری فردام درخشان میشه. فردا خوشبخت میشم. یه روز خوب می آد...
این فکرا گرچه تشویق اش می کرد به ادامه راهی که پیش گرفته بود. اما حتا یه لبخند مرده هم نمی آورد روی لباش. گاهی دلش واسه مدل قدیمی زندگیش تنگ می شد، واسه مادرش، واسه میس داریا. واسه رفقاش. مشتریاش. اما خب، چاره نبود. باید پیش می رفت...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر