کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه

1431

نفر بعدی که مومو رفت پیش اش نینوی  کافه دار بود. وقتی رسید نینو یه دعوای حسابی با زنش لیلیانا داشت. عموی لیلیانا با یه مشت پیرمرد و پیرزن بازنشته دیگه، شبا توی اتاقای بالای کافه نینو می خوابیدن و روزاشون رو توی کافه میگذروندن. البته مقداری پول هم بابت اجاره می پرداختن. سال ها بود که همه چی به همین منوال بود، زندگی همه شاد و خوشحال بود. پیرمردها و پیرزن ها همیشه فضای کافه رو شاد می کردن. اما بعد از پیدا شدن مردای خاکستری و مسعله ذخیره زمان، نینو تصمیم گرفته بود عذر اونا رو بخواد. به هر حال حتمن ساختن یه هتل درآمدش رو چن برابر می کرد، مردم واسه یه شب کرایه ای رو می دادن که اون پیرمردا و پیرزنا واسه یه ماه میدادن. در ضمن اونا میزای زیادی از کافه رو اشغال می کردن و نهایت می خواستن یه آبجوی پنج تومنی بخورن یا یه کاسه سوپ...

لیلیانا خیلی ازین مسعله عصبانی بود. دعوای بین شون حسابی داغ بود، طوری که انگار گریه های بچه شون رو نمیشنیدن! وقتی مومو رسید، بچه رو بغل کرد و آرومش کرد. یهو که صدای بچه قطع شد، انگار که نینو تازه فهمیده باشه، رو کرد سمت بچه که مومو رو دید. یهو ناخودآگاه لبخند زد و گف:‌سلام مومو!!! چه خوشالم که می بینم ات...

مومو سلام کرد. لیلیانا یهو گف: می بینی مومو ؟ عموی پیر منو انداخته بیرون، دو قورت و نیم شم باقیه. نینو رو به مومو گفت: خب آخه ببین مومو! نه که من ازونا بدم میاد! برعکس! خیلی ام دوسشون دارم. اما آخه آینده چی؟ همین بچه که الان بغل توئه، دو روز دیگه بزرگ میشه، کتاب میخواد، درس می خواد. بزرگتر میشه، باس بره دانشگاه. واسش باس خونه زندگی درست کنم. همه اینا پول می خواد، زمان می خواد. خب آخه با اون کافه زپرتی و چار تا مشتری پیری میشه مگه؟ لیلیانا گفت: یعنی توی این همه سالی که ما با هم زندگی می کنیم، مشکلی بوده؟ همیشه اینا اینجا بودن. مام همیشه خوشحال بودیم. کی مشکل داشتیم؟ نینو گفت: خب اگه ما این همه سال اشتباه می کردیم دلیل نمیشه که بازم تکرارش کنیم. لیلیانا گف: اشتباه؟! خوب فک کن!!! اون روزایی که اینا اینجا بودن بهتر نبود؟ تو خودت خوشال تر نبودی؟ 

همین طور که اینا حرف می زدن، مومو طبق معمول با چشای سیاه درشتش بهشون نگاه می کرد و با دقت به حرفاشون گوش میداد. نینو گفت: خب، راستش رو بخوای، منم ته دلم خیلی ناراحتم که بیرون شون کردم. حقیقت اش، دلمم واسشون خیلی تنگ شده، واسه اون روزا که همه دور هم بودیم...

نینو رو به مومو کرد و گفت:‌ نظر تو چیه مومو؟ برم ازشون عذرخواهی کنم؟ قبول می کنن؟ مومو بهش لبخند زد. نینو رو کرد به لیلیانا و گفت: باشه! من همین عصر میرم و برشون می گردونم! هر جوری شده!!! بچه رو از مومو گرفت و بش گف: می دونی مومو، تقریبن این عبارت: بریم پیش مومو رو داش یادم می رفت. حتمن به زودی میام پیش ات. لیلیانا رو هم میارم. وقت که داری؟!

مومو سرشو چن بار تندتند تکون داد، که یعنی: بله که دارم!!! 
بعدم از نینو و لیلینا و بچه شون خدافظی کرد...
اما خب، هفته ها گذشت و نینو نیومد به آمفی تئاتر...

مومو پیش همه دوستاش رفت. زنی که براش نون می آورد. نقاش و بقیه شون، همه از دیدن اش خوشحال شدن. همه یاد بریم با مومو حرف بزنیم افتادن! همه بش قول دادن به زودی میان به دیدن اش...
هفته ها همین طور میگذشت...
اما حتا یکی شون هم نیومد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر