کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

1408

کم کم مردم اون حول و حوش توجه شون به دخترک تنها و کوچولو جلب شد، یه روز یه دسته از مردم رفتن ازش بپرسن که کیه و چیکار می کنه اینجا؟

سلام دختر جون! اسمت چیه؟
دخترک با یه لبخد نیگاشون کرد و گفت: مومو
یکی دیگه ازش پرسید نیابد بری خونه؟ چن روزه اینجایی...
مومو گفت: خونه م اینجاس...
یکی دیگه پرسید:‌ینی نگران ات نمیشن؟ کسی منتظرت نیس؟
مومو خیلی ساده گف: نه
یکی دیگه پرسید: تو اصن از کجا اومدی؟
مومو سمت افق، اون دور دورا، رو نگاه کرد و چشاش رو تنگ کرد...
یکی دیگه پرسید:‌ پس پدر مادرت کی ان؟
مومو نگاه خالیش رو انداخت به اونی که سوال کرده بود و ابروهاش رو داد بالا...
بقیه چیزی نگفتن...
فقط آه کشیدن...
به هر حال جای فقیرنشین شهر بود. همه درک اش می کردن...
یکی شون گفت: خب، نگران نباش. چیزی نیس که بخوای ازش بترسی. ما هواتو داریم...
یکی، شاید واسه اینکه جو رو عوض کنه، گف: پس اسمت مومو هس! عجب اسم قشنگی! من تا حالا نشنیده بودم. کی این اسمو واست انتخاب کرده؟
مومو نگاهش کرد و گفت: خودم...
مرد با تعجب پرسید: خودت اسم خودت رو انتخاب کردی؟!
مومو با خنده گف: آره!!
یکی دیگه پرسید کی به دنیا اومدی؟
مومو جواب داد: از موقعی که یادم میاد، به دنیا اومده بودم...
یکی دیگه با تعجب بیشتر پرسید: ینی عمویی، عمه ای، خاله ای، کسی رو نداری؟ کسی توی خونه منتظرت نیس؟
مومو یک کم زنه رو توی سکوت نگاه کرد و گف: گفتم که، خونه م اینجاس...
یکی دیگه گف: اینا همه ش درست. اما تو هنوز همه ش یه بچه ای. اصن چن سالته؟
مومو گف: صد سال
یکی با خنده بش گف: خبالا! جدی چن سالته؟!
مومو یه کمی فک کرد و گف: صد و دو...
یکی آروم به بقیه گف: انگار دخنرک فقط یه مشت عدد رو شانسی می گه و اصن ایده ای نداره معنیش چیه. یحتمل کسی بش یاد نداده. دیگه کسی سوالی درین مورد نپرسید...
یکی ازون وسط گف: ولی تو هنوز خیلی بچه ای، یکی باس ازت نگهداری کنه...
مومو گف: ولی من خودم از خودم نگهداری می کنم...
یکی از پیرمردها گف: درسته مومو. البته شایدم بشه تو با یکی از ماها بیای و زندگی کنی، اما خب، ما همه فقیریم و هر کدوم کلی بچه داریم. شاید بشه این وظیفه رو تقسیم کرد بین همه...
حالا واس قدم اول،
اگه تو بخوای توی این آمفی تئاتر بمونی، باس برات مث خونه درستش کنیم...
همه دس به کار شدن...
نقاش دیوارا رو رنگ کرد...
یه گل قشنگ رو دیوار کشید...
بنا دیوار ساخت و با سنگ یه اجاق...
نجار واسه ش یک تخت کوچیک ساخت...
با یه مشت قفسه بغل اش...
زن ها براش یه مقدار پتو آوردن...
غذا پختن و بچه ها رو خبر کردن...
خونه کوچیک مومو آماده بود...
و بعدازظهر اون روز به یه مهمونی خوشحال گذشت...
همه با مومو آشنا شده بودن...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر