کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

1452

مرد خاکستری رو کرد به مومو و گفت: می بینی! ما فقط می خوایم دوستات رو از دست تو نجات بدیم! توی قلب ما چیزی جز آرزوی خوبی برای اونا نیس! ما می خوایم اونا به خیلی چیزا برسن! اما تو مومو!! تو مانع ما و اونا میشی! برای همینه که ما تموم این اسباب بازیا رو می دیم بهت...

مومو نگاهی انداخت به مرد و خاکستری و گف: ما؟ ما یعنی کیا؟

مرد خاکستری گفت: باز!! بانک اندوختن زمان!! من مأمور شماره بی ال دبلیو/553/سی هستم! امیدوارم که ما بهت صدمه ای نزنیم مومو! ولی به هشدار میدم! باز سازمانی نیس که بخوای باش در بیفتی!!!

تازه اینجا بود که مومو دوباره به یاد حرفای بپو و گایدو افتاد! که چطور آفت ذخیره زمان افتاده به جون مردم! پس همه ش کار ایناس!!! موم با تموم وجودش آرزو می کرد دوستاش الان پیش اش بودن! هرگز توی زندگیش انقدر احساس تنهایی نکرده بود!!! اما خب! نباید میذاشت ترس بش غلبه کنه!! تموم جرأتی که توش بود رو جمع کرد و رو به مرد خاکستری گفت: کسی هس که تو رو دوست داشته باشه؟

مرد خاکستری یکه ای خورد و گفت: باید بهت بگم مومو! من تا حالا کسی رو مث تو ندیدم! من توی مدت خدمتم آدمای زیادی رو دیدم! اما هیشکی مث تو نبود!! اگه همه می خواستن مث تو باشن ما از گشنگی می مردیم! باس در بانکمون رو تخته می کردیم و دود می شدیم می رفتیم هوا...

مرد خاکستری مکثی کرد. همین طور که به چشمای درشت و مشکی مومو خیره شده بود، یه کم کم عقب عقب رفت و به ماشین خاکستریش تکیه داد. اومد یه پک بزنه به سیگارش خاکستریش که دید تموم شده! یه دونه دیگه روشن کرد و یک پک عمیق زد و یه ابر خاکستری دور سرش رو گرفت. وقتی دوباره شروع به صحبت کرد، انگار صداش از عمق یه فضای خالی می اومد. یه فضای خالی خیلی دور...

ما باید ناشناس بمونیم! تموم حیات و موفقیت ما بسته به همین ناشناس موندنه! هیچ کس نباید از وجود ما و تشکیلات ما با خبر بشه! این یه کسب و کار خطرناکه!!! ما از زمان تغذیه می کنیم! باید مث خون، ساعت به ساعت و دیقه به دیقه و ثانیه به ثانیه جمع اش کنیم!! مردم ارزش وقت شون رو نمی دونن! اما ما ارزشش رو خوب می دونیم!! اونا رو ترغیب می کنیم به ذخیره زمان! بعدش همه ش رو مث بیابون خشک می کنیم! ثانیه ثانیه شو مِک می زنیم! می دونی؟! هر روز تعداد بیشتری از ما به وجود میاد! و ما بدون زمان دود می شیم میریم هوا! می فهمی؟! هر روز بیشتر و بیشتر! بیشتر و بیشتر...

هر چی بیشتر حرف می زد صداش دورتر می شد!!! مومو حس کرد مرد خاکستری همین طور که حرف می زنه داره شفاف و شفاف تر میشه!!! یهو مرد خاکستری به خودش اومد!!! به نظر خیلی هراسون بود!!! رو کرد به مومو و گف: ببین مومو! من انگاری داشتم پرت و پلا می گفتم! گرفتی چی گفتم؟ پرت و پلا می گفتم! حالام باید برم! امیدوارم دیگه نبینمت!!! همین طور که حرف می زد، مرد خاکستری پرید توی ماشین اش و با سرعت دور شد!! مومو دید تموم عروسکا و اسباب بازی هام مث دود رفتن هوا و پشت سر ماشین خاکستری محو شدن...

مومو تا یه مدت همین طور روی چمنا، زیر آفتاب نشسته بود و داشت به اتفاق هایی که افتاده بود فک می کرد! مطمئن بود هیچکدومش خواب و خیال نبود! هنوزم دود خاکستری سیگار مرد و خاکسترهای اطرافش رو میتونست ببینه، و صداش توی گوشش زنگ می زد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر