کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

1417

زندگی همه مردم یه راز مشترک داره، و اون زمان هس. زمان راز مشترک زندگی تموم آدم های دنیاس. درسته که ساعت ها ساخته شدن که ثانیه ها و دقیقه ها رو بشمرن و تقویم ها ساخته شدن که حسب ماه ها و سال ها در نره از دست آدما، اما کیه که ندونه، یک ساعت گاهی می تونه به اندازه ابدیت طول بکشه و گاهی به یه چشم به هم زدن تموم شه. زمان در واقع همون زندگیه، و زندگی توی قلب آدم ها جریان داره...

مردای خاکستری بهتر از هر کسی به این واقعیت آگاه بودن. اونا متخصص های زمان بودن، همون طور که کَنِه متخصص خون هس. کم کم تموم شهر پر شده بود از مردای خاکستری که یه کیف آلومین یومی رنگ فلزی دست شون بود. همه جا بودن و هیچ جا نبودن. تموم سعی شون رو می کردن که جلب توجه نکنن و دیده نشن. اما همزنان توی تک تک خونه های شهر سرک می کشیدن. اطلاعات مربوط به تموم مردم شهر رو داشتن. تا کوچیک ترین کارهای خصوصی و مخفیانه ای که هر کس انجام می داد حتا . میون تموم این مردم، فیگاروی سلمونی بود...

فیگارو یه مرد میان سال کمی تپل بود که یه مغازه سلمونی توی شهر داش. نه فقیر بود، نه ثروتمند. توی اون اطراف مرد مورد احترامی بود. همیشه گشاده رو. وقتی مو یا صورت مشتری هاش رو اصلاح می کرد، باشون از زمین و زمون صوبت می کرد. تقریبن تک تک مشتری هاش رو میشناخت و می دونست باشون باس در چه مورد حرف بزنه. زندگی بدی نداشت، اما خب مث همه مردم، گاه و بیگاه این فکر می اومد توی سرش که:‌ این چه زندگیه که من دارم؟ نزدیک چهل سالمه و ببین چی دارم آخه؟ یه سلمونی زپرتی! چار تا مشتری درب و داغون! همه ش همین! واقعن ینی حق من همینه توی دنیا؟ نباس همه چی یه جور دیگه بود ینی؟ همه ش قیچی و شونه و آخرشم هیچی. تف به ذاتمون آقا. تف به ذاتمون...

یه روز بهاری، که هوا گاهی بارون گاهی آفتاب بود، فیگارو توی مغازه نشسته بود و باز اون فکرا هی می اومد توی کله ش...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر