کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

1412

دوست دیگه مومو نقطه مقابل بپو سوپوره بود. یه جوون خوش تیپ به اسم گیرولامو که همه جا معروف بود به گایدو. برخلاف بپو، گایدو همیشه در حال حرف زدن و جوک گفتن بود، و همچین از ته دل می خندید که ناراحت ترین آدما رو هم مجبور می کرد باش بخندن.

گایدو هم اسم اش رو از شغل اش گرفته بود. البته اون هیچوقت شغل ثابتی نداشت. از دربونی و پخش روزنامه بگیر، تا شستن ظرف و تمیز کردن شیشه، همه کاری می کرد. اما از نظر خودش کار اصلیش نشون دادن شهر به توریست ها بود. به خاطر همین بین همه معروف شده بود به گایدو گاید. البته تنها چیزی که اون واسه یه همچین شغلی داشت یه کلاه سایه بونی بود که روش نوشته بود گاید!! کلاه همیشه توی جیب پشت شلوارش بود، هر موقه که یه توریست مانندی رو از دور می دید، کلاه رو می ذاشت سرش و آروم می رفت طرف یارو و بش پیشنهاد می داد که جاهای دیدنی شهر رو بش نشون بده!! خدا نکنه که یکی پیشنهادش رو قبول می کرد! اون موقه بود که طرفو با طوفانی از اسم ها و تاریخ های ساختگی بمباران می کرد!!!

این شگرد گایدو بود که بش هم افتخار می کرد! اینکه هرگز یه قصه رو دو بار نمی گفت.!!! واسه هر توریست، یه قصه نو می ساخت واسه هر کدوم از ساختمونای شهر...

بضی اوقات مردم باش شوخی می کردن! یا حتا جدی جدی بش گیر میدادن که مرتیکه!!! تو قراره تاریخ شهر ما رو به اینا بگی! تو که همه ش داری قصه به هم می بافی! این که نشد که!!! اینجور موقعا، گایدو کلاهشو می ذاشت سرش، یه نگاه طولانی به طرف می کرد و می گف: شوما چن سالته عمو؟! یارو می گف مثلن سی، چل، هشتاد! گایدو با یه لبخند پیروزمندانه ای می گف: هاه!! خب شوما دو هزار سال پیش مگه اینجا بودی؟ از کوجا ملوم قصه های توی کتابای تاریخ راسته؟ شاید حقیقت یکی از همین قصه هایی باشه که من میگم. کسی چه می دونه؟ کی می تونه ثابت کنه چی راسته، چی دروغ؟


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر