کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۸, پنجشنبه

1459

حوصله نهارسازی نداشتیم! به جاش به یاد ایام قدیم یه چایی منقلی ردیف کردیم، که با نون دو روز پیش و پنیر بردیم بالا! فک می کردیم الان اگه هوشنگی بود می گف: بپر برو گردو بیار خب!!! گفتیم به خودمون: به حرفش گوش کنیم! پا شدیم بریم گردو بیاریم که تلفون زنگ خورد. گفتیم با خودمون: کی می تونه باشه؟! از وقتی هوشنگ رفته بود کسی اصن به ما زنگ نمی زد که!! خولاصه! گردو رو بی خیال شدیم رفتیم سراغ تلفون! الو...

لاقربتا! صدای هوشنگ بود!! زبون مون بند اومده بود!! گفتیم هوشنگی تویی؟! گف بمون: سلام جزو برنامه های به زودیه! گوش بیگیر! گفتیم: به گوشیم به مولا!! گف: همین الان برو در دکون اصغرآقا بقال! آقاکمال منتظرته! بیلیط قطار میده بت و میاردت ایستگاه! می پری توی قطار و میای تبریز. صب می بینیم ات! خدافظ...

لاقربتا!!! اصن یه ندایی تومون انفکسم انفسکم سر داده بود!!! به چه بلندی!!! یعنی خواب بود؟! هَش بود یا هوشنگ؟! لاقربتا!!! با همون دمپایی راه افتادیم سمت دکون اصغرآقا!! دیدیم آقاکمال موتورشو زده رو جم و روش نشسته!!! پس خیالاتی نبودیم! خود هوشنگی بود!!! دوییدیم سمت آقاکمال و سفت بغل اش کردیم!!!

آقا کمال بمون گف: بدو پسر! بپر بالا دیر شد!! بیلیط رو داد بمون! یه رخ انداختیم به بیلیط! قطار سبز! درجه یک! لاقربتا!! آقاکمال هیچی نگفت! مام هیچی نگفتیم! تا رسیدیم راه آهن! خدافظی کردیم و رفتیم سراغ قطار! رفتیم پی واگن درجه یک!!! عجب!! تموم  قطار درجه یک بود! اصن درجه دو نداش!!! خولاصه، واگن رو یافتیم و نشستیم توش! تنها بودیم! هیشکی نبود!! دمپایی آمون رو در آوردیم پامونو گذاشتیم روی صندلی روبرویی...

هنوز دو دقه نشده بود، دیدیم یه آقایی موبایل به دست وارد شد، داد و بیداد: حاجی مگه بت نگفتم ترافیکه زودتر بیا! خب مرتیکه اینجوری که نمیرسی که! الانه راه بیفته قطار. بدو! بدو! موتور بیگیر برسون خودتو...

بش گفتیم: عمو! خون خودتو کثیف نکن! رفیقای ما همه موتوری ان! می رسونن رفیقتو! یارو گف: ای آقا! این رفیق ما خیلی عوضیه! عمرن موتور بیگیره! حالا بی بین دیگه! می خواد حتمن با بی آر تی بیاد! اگه این رسید من اسممو عوض می کنم! گفتیم بش: ایشالا که میرسه...

خولاصه! قطار راه افتاد و رفیق یارو نرسید!! بش گفتیم: آقا اسمتو انگاری میشه نیگه داری آ!!! یاروئه خنده ای کرد و گف: هعی آقا! می بینی ریفیقای ما رو!! گفتیم بش: عب نداره! یه زنگ بش بزن بپرس کوجاس!!! یارو زنگ زد!! لاقربتا! رفیق اش کوجا بود؟! توی صفِ بی آر تی، کوجا؟! توی ترمینال آزادی!!! خداییش ما خودمون کف کرده بودیم!!! یارو داش داد بیداد رو شروع می کرد که بش گفتیم: تیک ایت ایزی عموجون! بش بگو بپره سوار این سواری آ شه! همونا که هی داد میزنن قزوین کولردار!!! ما تا برسیم قزوین وقت نمازه، حدقل نیم ساعتی وا میسته قطار، میتونه برسونه خودشه!!! خولاصه! یارو به رفیق اش گفت و اونم گف باشه...

قطار رسیده بود به حوالی کرج که دیدیم یه جوون کم سن و سالی اومد توی کوپه مون! ته ریشی داشت و پیرهن اش رو شلوار فاستونیش!! سلامی کرد و سلامی کردیم!! نشست رو صندلی و عینکش رو زد و یه کتاب  پونصدُ چار  در آورد!!! یاروعه که رفیق اش جا مونده بود بش گف: شومام می خوای بذاری بری ازین مملکت؟! تافل مافل می خوای ردیف کنی؟ خداییش جای موندن نیس آقا!! چی بهتر از درس خوندن محض بهونه! والا!!!

یارو پسره کله شو کرد بالا و گفت: اگه خدا بخواد. یارو که رفیق اش جا مونده بود گف: خب! چی می خونی؟! مهندسی مث همه؟! عمران؟ برق؟ میکانیک؟ یارو پسره نیگاش کرد و گف: طلبه م! ما تو دلمون گفتیم: هعی! مام طلبه ایم آقو! طلبه ایم زودتر این قطار برسه تبریز! هوشنگو بی بی نیم! نکنه همه ش خواب بود! خداییش ما الان توی قطاریم؟! داریم می ریم تبریز؟! پیش هوشنگ!؟! لاقربتا...

یارو رفیق جا مونده هه یکه ای خورد و گف: طلبه؟! ینی حوزه علمیه؟! شما کجای خارج میخوای بری حالا؟! پسره گف: والا خدا بخواد کانادا! دانشگاه مک گیل یه گروه پژوهشی داره در باب ملاهادی سبزواری، دوس دارم برم اونجا! از همه جا بهتر کار می کنن، خیلی معتبره...

یارو رفیق جا مونده هه هیچی نگفت، پسره م سرش بود توی کتابش! مام بیرونو نیگا می کردیم! رسیدیم قزوین!!! ولی رفیق یارو نیومد!!! گویا از تهران تا قزوین رو با اتوبوس اومده بود! و خب! البت که دیر رسید! قطار رفت! حالا این یکی بش می گف: برو ترمینال! بیا زنجان! اون جا قطارو میگیری...

لاقربتا!!! ما دیگه هیچی نگفتیم! گفتیم بذ خوش باشن!!! کم کمک هوا تاریک شده بود و مام داشت گشنه مون می شد!!! نون پنیرو که نزده بودیم! همین طور پریدیم تو قطار! نکرده بودیم حدقل یه تیکه نون برداریم! اقلکندش از اصغرآقا کیک نوشابه ای بیگیریم!!! داشتیم فک می کردیم بریم رستران قطار یه تن ماهی ای چیزی بزنیم که یارو پسر جوونه یه پلاستیک در آورد از تو کیفش! توش ساندویچ مانندی داش!! بمون تعارف کرد! یارو رفیق جا مونده هه نگرفت! ما ولی گفتیم: دمت گرم آشیخ! خداییش گشنه مون بود! یارو لبخندی زد و گف: نوش جون! خولاصه! عجب کوکو سبزی ای بود!! به به و به به ...

همین طور کم و بیش در باب ملاهادی سبزواری صوبت می کردیم با پسره که دیدیم اون یکی رفیق مون گردنش کج شده و خوابیده!!! یارو پسره گف: بخوابیم پس! این آقا اذیت میشه! لامپ روشنه! حرف می زنیم! گفتیم: ایول! می خوابیم آقا!! خولاصه تخت یارو رو ردیف کردیم! صداش کردیم رفت بالا! ما خودمون همون پایین دراز کشیدیم...

ولی مگه خوابمون می برد. هی فکری بودیم کی می رسیم تبریز...
زنجانو رد کردیم! یارو که خواب بود!
رفیق اش فک کنیم بازم دیر رسید...
چشامونو بسته بودیم، اما خوابمون نمی برد...
قطارم واس خودش می رفت...
صدای پیتی کو پیتی کو می داد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر