کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

1457


+ پشمینه پوش تندخو؟

- بفرمایید خودم هستم

+ از عشق نابرده ست بو؟

- ای آقا، شمام که ازین مجله های زردین که، برو عمو حال نداریم ما

+ آقا، یه لحظه، یعنی منظورتون اینه از عشق بو بردین؟

- آقا میگم بی خیال شو، برو. اصاب مارم مگسی نکن

+ آقا، مولانا میگه خب، ما به اصاب شما چیکار داریم آخه؟

- ای آقا، دس رو دل ما نذار، بی خیال شو...

+ چرا پشمینه پوش جان؟ چی شده؟

- ای آقا، قصه ش درازه، از مثنوی آقاتون مولانا هم بیشتر میشه

+ بگو آقا، بگو خالی شی. ما چن گیگ جا داره این آیپادمون، خیلی خفنیم

- دم شما گرم. از کجا بگم آقا. ما همکلاس بودیم تو دانشگاه با این آقاتون مولانا. یه دختری بود تو کلاسمون. آقا یه چی میگم یه چی میشنوی شما. اصن خانوم. معدلش بیس، جزوه ش تیمیس. سیه موی و سیه چشم و ...

+ خب خب، جالب شد...

- آقا نپر وسط حرفمون. بزرگتری گفته ن کوچیک تری گفته ن. خولاصه. ما خیلی خوشمون اومد ازین خانوم. اما این جلال نامرد، همین آقاتون مولانا، اینم عاشق اش شد. آقا ما اون موقه درویش مسلک بودیم. لباس مباس ردیف نداشتیم. همین کرباس می پوشیدیم، پشمینه و اینا. از لاحاظ اعتقاداتمون. اما این جلال نامرد همینو چماق کرد، حال ما رو گرفت. اون شعرو اصن اون موقع نوشت، گذاش لای جزوه این دختره. هیچی دیگه، گف این اصن بوقه و عشق حالیش نمیشه و تندخو و فلانه. هیچی آقا. گند زد به همه چی. دختره م عوضی. به ماه نکشید سر سفره عقد بوده ن، تف به این روزگار...

+ اِ اِ اِ، حالا ینی واقعنی شما از عشق نبرده بودی بو؟ 

- ای آقا، من درسته پشمینه پوش اینا بودم، اما خیلی بو برده بودم از عشق. این کتاب شیخ صنعان عطار چاپش تموم شده بود، هی به این جلال گفتیم بده مال خودتو بخونیم ما، نداد نامرد. گویا داشته ن از دست مغولا در می رفته ن، خود عطار یه نسخه به باباش داده بود، امضام کرده بود واسه شون. هیچی دیگه، همون روزایی که اینا عقد کرده ن، کتابه چاپ جدیدش دراومد. آخ آخ آخ، اگه یه ماه زودتر خونده بودما. اصن همین خرقه پشمینه م رو در خونه شون آتیش می زدم، توی همون سیاه زمستون به مولا...

+ دم شما گرم. پس ینی مولانا انقد در حق شما بدی کرد؟ عاقبت چی شد؟ آشتی نکردین؟ دختره چی شد؟

- آقا، ما ازون خونواده هاش نبودیم. دختره دیگه زن مردم بود، مادر بهاالدین. دیگه دورش خط کشیدیم. خط قرمز. با جلال اما حرف نمی زدیم. تا اینکه موضوع شمس پیش اومد. راستش شمس اصن رفیق ما بود. اصن همه ش نقشه ما بود که اینا همو ببینن، می خواستیم شمس بره جلالو اغفال کنه، آخه نامرد کار و بارش گرفته بود، استاد دانشگاه شده بود، ما هیچی به هیچی. خولاصه، گفتیم به شمس بره اون بازیا رو سرش دربیاره که مثلن از کار بی کارش کنیم. اما خب برعکس عمل کرد. البته از کار اینا بیکار شد، اما خب بازم یهو مروف تر شد. خولاصه. مام دیگه بیخیال شدیم. رفیقمون بود دیگه. خوشال شدیم از خوشالیش...

- شعره اما موند پس، شمارو بدنام کرد؟

+ والا ما بعد اینکه آبا از آسیاب افتاد و جلال شمس رو دید، رفتیم یه روز بهش گفتیم آقا، اون شعره رو بی خیال شو، نذار بمونه. آتیش اش بزن، خوبیت نداره تو دنیای رفاقت. سنی گذشته از ما. اونم قبول کردا، اما این شمس نامرد لحظه آخر، بهش گفت که اصن قصه دیدار اینا و اون قضایا نقشه من بوده. هیچی دیگه، جلال قاطی کرد. شعرو که داد زیر چاپ. با شمس ام دعوا کرد. شمس ام قهر کرد رفت. 

+ پس اینجوری شد که شمس قهر کرد؟

- آره دیگه، اما جلال بعدش زودی پشیمون شدا، اصن گفت اسم کتابشو بکنه ن دیوان شمس. بلکه شمس بیاد، اما خب جواب نداد. یادمه جلدا آماده صحافی بود که اینکارو کرد. کلی خرج رو دستش گذاش. اما کرد اینکارو. خولاصه. نیومد شمس. از شما چه پنهون منم ناراحت نشدم. بلخره حالشو گرفتم. آخرشم دق کرد مرد. بیچاره جلال، بیچاره مادر بهاالدین جون...

+ عجب. آقا به هر حال خیلی ممنون از وقتی که به ما دادین

- خواهش می کنم، آقا چایی دوم؟

+ قربان شما، دیره دیگه، مام بریم به شب نخوریم، از غار شما خیلی راهه تا شهر...

- هرجور راحتین. خدا به همراتون. از گوشه برینا. خدافظ.

+ خدانگهدار پشمینه پوش جان.


در این جا مصاحبه گر شاد از یه دستی زده شده رفت چایی شیرین بخورد!
خب، شعر از حافظ بود نه مولانا!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر