کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه

1424

روزها همین طور می گذشت و مردای خاکستری هر روز بیشتر و بیشتر شهر رو به تصرف خودشون در میاوردن، پدر مادرها وقتی نداشتن که با بچه هاشون بگذرونن، اینجوری بود که هر روز بچه های بیشتری می اومدن دور و بر آمفی تئاتر، که با مومو و بپو و گایدو بازی کنن...

اما بچه هام عوض شده بودن. مخصوصن بچه های جدید، هر روز با اسباب بازی های عجیب غریب تری می اومدن. ماشینای کنترلی، آدم آهنی، عروسک های سخنگو. اسباب بازی های جدید تا کوچیک ترین جزئبات رو هم در نظر گرفته بودن. به ریزترین نکات هم فکر کرده بودن. انقد که اصن دیگه جایی واسه تخیل باقی نمی ذاشتن. چیزی نمی موند که کسی که باشون بازی می کرد بخواد بش فک کنه. انقد کامل بودن که نمیشد باهاشون بازی کرد، باس میذاشتی شون لب تاقچه نیگاشون می کردی فقط ...

بچه ها که خیلی هاشون جدید بودن، دور مومو و بپو و گایدو نشسته بودن. یکی از بچه های جدید که فرانکو نامی بود، یه رادیوی ترانزیستوری داشت که با صدای بلند داش گوش میداد بش. رادیو داشت تبلیغات سیم کارت و پفک و بانک پخش می کرد. یکی دیگه از بچه ها با عصبانیت بش گفت: هی پسر! صداشو کمتر کن! داری میری رو اعصابما!!! فرانکو بش نگاهی انداخت و بی خیال گف: هیشکی نمی تونه به من بگه چیکار کنم! بابام کلی پول بالای این داده که من بش گوش بدم! حالا بیام و کمترش کنم؟! پسری که بش اعتراضی کرده بود، به بپو (که پیرمرد جمع بود) نگاه کرد! بپو گفت: خب! حق با فرانکوئه، کسی نمی تونه بش بگه چیکار کنه، ما فقط می تونیم خواهش کنیم که صداش رو کمتر کنه...

فرانکو درون لحظه کاری نکرد و همچنان بلند بلند به رادیوش گوش می داد، اما یه چن دیقه که گذشت، آروم رادیو رو خاموش کرد و گذاشت توی جیبش. بپو لبخندی زد و از بچه ها پرسید، خب بچه ها، بگین ببینم!! از پدر مادرهاتون چه خبر؟

یکی از بچه ها گفت: پدر مادرهامون دیگه وقتی ندارن واسه ما، اما عوضش پول تو جیبی من سه برابر شده، بابام بهم اجازه داده اگه بخوام هر روز برم سینما. البته خودش دیگه بام نمیاد، از صحبت های بعد از فیلم هم خبری نیست. اون یکی گفت: آره!!! من مامانم هر شب برام قصه می گفت! اما الان چند ماهه میگه اصن وقت نداره واسه این کارا، عوضش یه نوار برام خریده که روش یازده قصه ی خونده شده هست. منم به جاش اونا رو گوش میدم. اون یکی گفت: تو خونه ما دیگه از با هم پارک رفتن خبری نیست، اما یه ماشین نو خریدیم که بابام اجازه میده آخر هفته ها من بشورم اش. اما خب، دیگه کیف نداره مث قدیم. واسه همینه که من همه ش سعی می کنم بیام اینجا. فک می کنم بابا مامانم دیگه دوستم ندارن. یکی دیگه گف:‌نه نه! اصن اینطور نیس! اونا خیلی ام ما رو دوس دارن! می دونین همین عروسک چقدر قیمتشه؟ تازه هشت دست لباس مختلف هم داره، بازم داره! کیف، کفش!!! می دونی چقد پول ایناس؟ پول همه ش رو بابام داده. مگه میشه دوستم نداشته باشه...

گایدو گفت: ولی خب، پول دادن مگه دوس داشتنه؟ یکی دیگه از بچه ها با یه حالت تهاجمی گفت:‌ بابای من میگه من دیگه نباید بیام اینجا دیدن شما سه تا!!! میگه شما به طرز مشکوکی خیلی وقت زیادی دارین، در حالی که بقیه مردم اصن یه دقه وقت واسه سرخاروندن ندارن!!! میگه شما وقت مردم رو می دزدین!!! میگه اگه به اومدن به اینجا ادامه بدم، سر آخر کارم به زندان ختم میشه...

گایدو یهو با دستای گره کرده واستاد و گف:‌چی؟! یعنی من دزدم؟‌ من زمان بقیه مردم رو می دزدم؟‌ بپو آروم دست گایدو رو گرفت و آرومش کرد، بعدم گف: من تا حالا حتا یک ثانیه از وقت کسی رو ندزدیم. به خدا قسم می خورم. گایدو گف: البته که منم ندزدیدم. مومو هم خیلی آروم گف: منم همین طور...

یکی از بچه ها گف: ولی بابا مامانا که دروغ نمیگن. یکی دیگه گف: یعنی اینا دزد زمان نیستن؟ گایدو که این حرفا رو میشنید، ایستاد و یه کم همه رو نیگاه کرد و بعد با تمأنینه گفت:‌ ولی بچه ها، بابا مامانای شمام عوض شدن. پیش تر همه شون گاه و بیگاه می اومدن اینجا که با مومو صحبت کنن. که فکرهاشون رو بش بگن، مشکلات شون رو حل کنن. که خوشحال بشن. خیلی وقته حتا یکی شون سر نزده بهش. عجیب نیس؟ حتا دیگه کسی به قصه های منم گوش نمیده. پیش تر همه دوست داشتن قصه های منو. بهشون کمک می کرد بدبختی هاشون رو فراموش کنن، حدقل چن دیقه. اما این روزا دیگه هیشکی گوش نمیده به قصه هام...

گایدو کمی ساکت موند و بچه ها رو زیر نظر گرفت. بعد در حالی که چشاش رو تنگ می کرد و به یه جای دور خیره شده بود گفت: چن روز پیش من اتفاقی رفیق قدیمیم فیگاروی سلمونی رو دیدم. سابق برین یه مرد تپل و خنده رو بود، اما وقتی دیدم اش، نشناختم اش. افتاده و غمگین به نظر می اومد. اصن طراوت همیشگی اش رو نداشت. فیگارویی که همیشه داشت آواز می خوند و در مورد هر چیزی زیر آسمون خدا یه تزی صادر می کرد، ساکت بود و افسرده. اما خب، اگه فقط فیگارو این شکلی شده بود، می گفتم حتمن یه بلایی سرش اومده، اما مسعله بغرنج اینه که خیلی از آدمایی که من میشناسم اینجوری شدن. حتمن یه اتفاقی افتاده. باید بفهمیم چی شده. بپو گفت: حق با گایدوئه. جدیدن همه عجیب غریب شده ن، غریبه شده ن. همه چی عجیب شده. من اصن رفقای قدیمم رو که می بینم نمیشناسم شون، از بس عوض شدن، از بس اونی نیستن که بوده ن ...


اون بعد از ظهر به بحث راجع به علت های این تغییرات گذشت. هر کسی یه چیزی می گفت، مومو هم طبق معمول با دقت به حرفای همه گوش می کرد. مومو تصمیم گرفت حالا که دوستای قدیمش به دیدن اش نمیان، اون بره یه سری بشون بزنه. احوال شون رو بپرسه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر