کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

1413

مثلن یکی از قصه هایی که گایدو راجع به آمفی تئاتر واسه دو تا پیرزن آمریکایی ساخته بود این بود...

شوما دو تا خانوم متشخص که از آزادترین و پیشرفته ترین کشور دنیا اومدین اینجا، حتمن باید پروفسور دیوانه مارکسندیتوس کامیونیس رو بشناسین. پیرزن هام محض حفظ ظاهر الکی سر تکون دادن که: بله! بله! البته! کیه که ایشون رو نشناسه...
گایدو گف:‌حدس می زدم! اما نکته ای که شما شاید ندونین اینه که اون اهل این شهر بود. همین جا بود که اون ایده خارق العاده ش زد به سرش و اجراش کرد. حتمن می دونید ایده ش چی بود، نه؟!
پیرزنا که توی بد موقعیتی گیر کرده بودن، نمی دونستن چی بگن که یهو یکی شون گف: خب! می دونی که! خیلی از وقتی که ما مدرسه می رفتیم گذشته! لطفن دوباره برامون بگو...

گایدو نفسی چاق کرد و گفت: می دونین! پروفسور مارکسندیتوس کامیونیس سال ها تلاش کرد خرابی های جامعه رو، این دنیا رو درست کنه. اما خب، تلاش هاش همه می خوردن به در بسته. کم کم به این نتیجه رسید که این دنیا درست بشو نیس. پس تصمیم گرفت که یه سیاره دیگه بسازه و مردم رو منتقل کنه به اون سیاره، که بتونن یه دنیای خوب و قشنگ رو از اول بسازن....


خولاصه! کارش رو شروع کرد و بعد از چن سال ساخت سیاره به انتها رسید، و کم کم طی چند ماه تموم مردم زمین رو منتقل کرد به اون سیاره. و یه آمفی تئاتر ساخت و اونجا سعی می کرد راه های خوب زندگی رو به مردم یاد بده. خودشم گوشه همون جا زندگی می کرد...


اما هنوز چن سال از نقل مکان به دنیای جدید نگذشته بود که پروفسور مارکسندیتوس کامیونیس دید همه جا کم کم داره میشه کپی زمین. دید این مردم دوباره دارن عادت های بد و ناجورشون رو این جا پیاده می کنن. اصن انگار نه انگار که این یه دنیای جدیده. تو گویی اصن همون زمینه. اصن مو نمی زد باش...


یه روز که بالای اون بالکن نشسته بود (گایدو به بالکن روبروی پیرزنا اشاره کرد) تصمیم خودش رو گرفت. براش مث روز روشن بود این مردم اصلاح بشو نیستن و حتا ساختن یه سیاره نو نمی تونه هیچی رو عوض کنه! دو روز نشده کردنش همون آشغالدونی ای که زمین بود...


پروفسور مارکسندیتوس کامیونیس دیگه تصمیم اش رو گرفته بود!!! تصمیم گرفته بود خودش رو بکشه و از دست این مردم و اوضاع خلاص شه. آخرین راهی که به کله ش زد این بود!!! این شد که از بالای همون بالکن پرید و درست همین جا که شما واستادین خورد زمین و مُرد...


پیرزن ها ترسون و لرزون چار قدم پریدن عقب و یکی شون پرسید:‌ خب!!! پس سر دنیای جدیدی که ساخته بود چی اومد؟


گایدو یه نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت به پیرزن و گف: از شما که از جهان پر از پیشرفت و آزادی اومدین بعیده که ندونین! پس فک می کنین ما الان کجا واستادیم؟ واضحه!! توی دنیای پروفسور دیوانه مارکسندیتوس کامیونیس...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر