کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۱۰, شنبه

1442

قطار بلخره رسید تبریز. رفیق اون یارو که نرسیده بود! گویا از قزوین با اتوبوس اومده زنجان، از زنجان با اتوبوس اومده تبریز!! اون یکی رفیق مون که باباش اومده دمبالش گویا. ما مونده بودیم تنها توی کوپه!! جرئت بیرون رفتن نداشتیم. اگه هوشنگی نبود اونجا چی...

ولی خب، تا ابد که نمی شد نشست توی کوپه که، می خواستیم ام نمی شد، می اومدن مینداختن مون بیرون! اینجا همه رئیس بودن. توی راه آهن همه رئیس ان. از وزیر راه بیگیر بیا تا سوزن بان ریل متروکه قطار. دمپایی آمون رو کردیم پامون و رفتیم بیرون. هیشکی نبود دم قطار ...


رفتیم توی سالن انتظار، یه چش گردوندیم!! لاقربتا!!! هوشنگ واستاده بود دم باجه اطلاعات!! واسش دس تکون دادیم!!! بمون خندید!! با چشاش...


بدو رفتیم پیش اش!! گفتیم بش:‌ مرتیکه! هوشنگی!! کوجا بودی چن وقت! همین طور گذاشتی رفتی؟! یه آبم روش؟! گف بمون: حاجی! از ما به دل نگیر! فنری هوندا دم دره! بی بریم! گفتیم:‌ بی خیال حاجی! شوخی می کنیم! دمت گرم! بزن بریم...


به به!!! به به و به به!! فنری هوندا دم در بود، تمیز و سر حال!!! بش سلام کردیم! توی این تابستونی ام شالگردن اش بسته بود دور گردن اش!!! هوشنگ نشست پشت اش و مام ترکش. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یه پارک مانندی. هوشنگمون گف بش میگن ائل گلی...


عجب جای ردیفی بود! یه حوض بزرگ داشت! حوض؟! نه حاجی! دریاچه!!! بعد همین طور پله پله می رفت بالا. هوشنگمون هیچی نمی گف! مام هیچی نمی گفتیم! ینی اصن چیزی نداشتیم بگیم!!! کله مون انگار خالی بود! همه ش همینه!!! قبلش وقتی رفیق ات نیس، کلی حرف توی کله ت هس که دیدیش بش بگی، اما همین که دیدیش، اصن انگار هیچی نداری بگی! لاقربتا!!! 
البت، شایدم خوبیش همینه...


خولاصه! آفتاب تیرماه می تابید و مام پله ها رو یکی یکی می رفتیم بالا! تا رسیدیم به اون بالا مالاها!! هوشنگمون نشست لب باغچه!! مام بغل دستش نشستیم! یهو هوشنگمون گف: می بینی؟ گفتیم چی رو؟! گف آب توی حوضو!! گفتیم آره! خورشید که می افته توش، مث طلا می مونه، برق می زنه. آدم دلش می خواد بدوئه بره بپره تو استخر طلا...


هوشنگمون دستشو زد به شونه مون و گف: آره! راس میگی! همین جوره رفیق!!! از دور که می بینی، نور افتاده توی آب، مث طلا برق می زنه، می خوای هی بری نزدیک، اص بپری توی استخر درخشان!!! اصن بی بریم! بی بریم نزدیک....

هوشنگمون داش می رفت پایین، مام دمبالش. هر چی نزدیک تر می شدیم، درخشندگی کمتر می شد!! طلاها آب تر. آب سبز...
دیگه رسیده بودیم لب آب. از پشت میله ها یه رخ انداختیم توش!! لاقربتا!! درخشان؟! طلا؟! همه ش لجن بود کف استخر. خوب دقت می کردی، بوش رو هم حتا حس می کردی...

هوشنگمون گف بمون: دیدی حاجی!!!!
گفتیم آره هوشنگی...

گف بمون: آدمام اکثرن همینن، از دور برق می زنن. طلا شکل ان. اما خب، اگه می خوای از درخشندگی شون لذت ببری، باس این فاصله رو حفظ کنی. بخوای نزدیک شون بشی، چیزی جز کشف لجن نیس نتیجه ش. ملتفتی؟! گفتیم: والا! فک کنم...

گف بمون: ما نبودیم حاجی!! ملتفت نبودیم!! هوای فاصله رو نداشتیم! این شد که مجبور شدیم بذاریم بریم چن وقت! اما خب! الان ردیفیم!! حواس مون هس! چشمه هان که زلالن. دریا زلال نمیشه. رودخونه هم. دریاچه هم. فقط چشمه هان که شفاف ان. زلال ان. تا هر کوجا بشون نزدیک بشی، هنوز هم کریستال کیلیر! شفاف! زلال...

می فمی؟! گفتیم: فک کنم هوشنگی!!! ولی حالا ولش! حالا که اومدی! هوای مارم داری دیگه!!! میریم با هم لب چشمه!! میریم، نه؟! گف بمون: اگه پیدا کنیم حاجی، اگه پیدا کنیم. تا توی دنیا رودخونه و دریا و دریاچه هس، حتمن چشمه هم هس، که اینا همه رو چشمه می سازه. همین لجن ها حتا، نشون مون میدن جای چشمه ها رو...
پس میریم!
میریم لب چشمه...
میریم سر زنگ هندسه...

گفتیم بش: حاجی! از وقتی رفتی ما یه قلیون درس حسابی نکشیدیم!!! قلیون دستیت رو بی خیال! بریم قهوه خونه اون بیرون! یه قلیون بزنیم!!!
گف: بزن بریم...

حال می کنیم هوشنگمون رو لای دودای قلیون بی بی نیم. هوشنگمون گف: قلیون رو که زدیم! راه می افتیم میریم خونه! با فنری هوندا! پایه ای؟! گفتیم: دربست...

داشتیم می رفتیم پایین، دقت کردیم، سایه مون هم بغل مون داشت می اومد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر