کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

1414

گفتیم: گایدو برای دیگرون قصه می ساخت، اما بهترین قصه هاش رو وقتی می ساخت که مومو بهش گوش می داد. گاهی می رفت پیش مومو و براش قصه می گفت. اون روز، یه عصر پاییزی بود، وقتی گایدو پیش مومو روی سنگ های جلوی آمفی تئاتر نشسته بود. مومو بش گف: برام یه قصه بگو! گایدو گف: چه جور قصه ای؟ در مورد چی؟ مومو گف: در مورد ما دو تا. گایدو گف: اسمش چی باشه؟ مومو گف: قصه آیینه جادویی! چطوره؟! گایدو یه کمی فکر کرد و گف: به نظر عالی میاد. و قصه رو شروع کرد...

یکی بود یکی نبود! روزی روزگاری یه پرنسس قشنگ با چشمای درشت سیاه بود به اسم مومو که یه جالای بالای همه بالاهای این دنیا زندگی می کرد. مومو توی لباسای حریر و ساتن اش، هر چیزی که توی دنیا می خواست رو داشت. همه چی الا یه رفیق. مومو همیشه تنها بود. تموم آدمای دور و برش، تموم درختای باغش، حتا تموم گل هاش، همه تصویر بودن. پرنسس مومو  یه آینه سحرآمیز گرد و بزرگ داشت که از نقره خالص ساخته شده بود. هر شب پرنسس مومو آینه ش رو می فرستاد توی آسمون دنیا و آینه همه تصویر همه چیزایی که می دید رو جمع می کرد و صبح روز بعد می آورد برای مومو. البته مردم وقتی توی شب آینه پرنسس مومو رو توی آسمون می دیدن، زیاد متعجب نمی شدن. توی زمین آینه مومو رو صدا می کردن ماه...

هر روز صبح که آینه سحرآمیز بر می گشت، پرنسس تموم تصویرهایی که آورده بود رو بررسی می کرد. اونایی که دوس داشت رو (که خیلی تعداد محدودی بودن) نگه می داشت و بقیه شون رو به رودخونه کنار قصرش که منشأ تموم رودخونه های دنیا بود می ریخت. اصن واس خاطر همینه که وقتی شوما نیگاه توی آب می کنی، عکس خودت رو می بینی. اینا عکسایی هس که پرنسس مومو ریخته توی آب...

تا یادم نرفته بگم که پرنسس مومو هرگز نمی مرد. در واقع هر کسی که عکس خودش رو توی آینه سحرآمیز ندیده باشه هرگز نمی میره. پرنسس مومو که کاملن ازین حقیقت آگاه بود، همیشه حواسش بود که تصویر خودش رو نبینه توی آینه و همیشه خودش رو با تصویرهای بقیه سرگرم می کرد...

تا اینکه یه روز آینه سحرآمیز یه عکسی برای پرنسس آورد که باعث شد ضربان قلبش تندتر بشه. صورتش گل بندازه و لبخند بشینه روش صورتش. تصویر مال یک پرنس خیلی قشنگ و برازنده بود...

ازون روز، پرنسس مومو هیچ تصویر دیگه ای رو نگاه نمی کرد، صب تا شب زل زده بود به تصویر پرنس. حس می کرد تنها چیزی توی زندگیش و این دنیا می خواد، بودن با اون مرد بود. ولی هیچ راهی به ذهن اش نمی رسید که این آرزو رو واقعی کنه...

تا اینکه یه روز یه تصمیم گرفت. تصمیم گرفت توی آینه سحرآمیزش نگاه کنه. اینجوری آینه عکس اون رو به اهالی زمین نشون میداد. و خب این شانس بود که پرنس هم قیافه پرنسس مومو رو ببینه و ازش خوشش بیاد و اینجوری بشه که این دو تا با هم باشن. این شد که مومو توی آینه نگاه کرد، طولانی عمیق، و جاودانگی و نامیرایی اش رو فدای دیدن پرنس و بودن باش کرد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر