کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

1451

مرد خاکستری به مومو که مچاله شده بود توی پالتوی گل و گشادش خیره شد و گفت:‌ می دونستم! شما بچه های این دوره زمونه هیچ وقت راضی نمیشین!!! اما خب، به نظر من لولا یه عروسک بی نقصه!! حالا اگه به نظر تو عیب و ایرادی داره، خوشحال میشبم یه منم بگی. مومو یه ذره خودش رو جمع کرد و گف:‌ فک کنم، فک کنم کسی نمی تونه اونو دوس داشته باشه...

مرد خاکستری یکه ای خورد و یهو صورتش شد شبیه لیموی له شده!!! اما سریع برگشت به حالت اولیه و در حالی که پک های عمیق می زد به سیگارش و دودهای حلقه ای میداد بیرون گفت: ولی این که مسعله مهمی نیس! اصن مسعله اصلی این نیس!! مومو گفت: ولی من دوستهام رو دوس دارم...

مرد خاکستر چهره ش رفت تو هم! انگار یهو یه چیز ترش خورده باشه!!! چیزی که از همه بیشتر مومو رو می ترسوند سردی عجیب غریبی بود که از تن این مرد می اومد بیرون!! اما خب، مومو همزمان که ازش می ترسید، حس می کرد دلش هم براش می سوزه، اما نمی دونست چرا...

مرد دوباره به حالت عادی برگشت و رو کرد به مومو و گف: ببین بچه! ما باید یه صحبت جدی با هم بکنیم! تو دیگه داری بزرگ میشی! وقتشه بفهمی چی توی زندگی واقعن ارزش داره!!! مرد خاکستری از توی کیف فلزی خاکستریش یه دفترچه در آورد و بازش کرد، گف: اسم تو هس مومو، دُرُس! اما خب! چرا چیز دیگه ای این تو ننوشته؟ مرد خاکستری دفترچه ش رو بست و رو به مومو گف: خب! مهم نیس! گوش کن چی می گم...

مومو همیشه به همه گوش میداد! اما حس می کرد این بار گوش دادن به این مرد اصن آسون نیس!!! مرد خاکستری ادامه داد: ببین مومو! اون چیزی که توی زندگی بیشترین اهمیت رو داره بالارفتن از پله های نردبون موفقیت هس! اینکه توی زندگی ات به یه چیزی برسی!!! اینکه هی بتونی هی چیزای جدید به دست بیاری!!! وقتی توی زندگیت هی چیزای جدید به دست بیاری و هی پله های ترقی رو بری بالا، همه چی همراه این میاد. پول، شهرت، محبوبیت، دوس داشتن. همه چی...

می دونی مومو! تو میگی دوستات رو دوس داری! اما من میگم این اصن نه تنها مسعه مهمی نیس، بلکه حتا اشتباهه! به خاطر اینکه خوب متوجه شی چن تا سوال ازت می پرسم!!!

تو ادعا می کنی دوستات رو خیلی دوس داری!
مگه نه؟!
ولی تو واقعن برای اونا چیکار می کنی؟
چه کاربردی براشون داری؟!
بود و نبودت چه فرقی به حالشون می کنه؟
باعث میشی پول بیشتری دربیارن؟
نه!!!
باعث میشی توی زندگی شون چیزی بشن؟
نه!!!
بهشون کمک می کنی زمان بیشتری ذخیره کنن؟‌
بازم نه!!
بر عکس!
تو مث یه استخون توی گلوی پیشرفت اونایی!
تو جلوی ذخیره کردن زمان رو میگیری!
مومو!
ممکنه تو خودت متوجه نشی، اما تو داری به دوستات آسیب می زنی! شاید منظوری نداشته باشی آ!اما تو بزرگترین دشمن دوستات هستی. مومو! تو به این میگی دوس داشتن؟!

مومو مث سنگ ساکت شده بود، نمی دونست چی باید بگه! پاهای برهنه ش رو زیر پالتوش چپوند و همین طور فک می کرد!!! هیچ وقت به دوستاش و دوستی هاش اینجوری نگاه نکرده بود!! یه لحظه به خودش گف: نکنه حق با این مرد خاکستری باشه! نکنه من دشمن دوستام باشم!!!

مرد خاکستری همین طور پک های متوالی به سیگار باریک خاکستریش میزد، یه ابر خاکستری احاطه ش کرده بود. هوا همین طور هی سردتر میشد...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر