کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه

1432


یه روز که مومو داشت دور و بر آمفی تأتر می پلکید یهو چشمش افتاد به یه عروسک که افتاده بود روی زمین. نامعمول نبود که بچه ها اسباب بازی های گرون قیمت شون رو جا بذارن! اسباب بازی آیی که اصن به درد بازی نمی خوردن، خب همیشه جا می مونن، تعجبی نداره!!! اما این یکی واقعن با بقیه فرق داشت، به طرز عجیبی واقعی بود. مث یه آدم مینیاتوری. تقریبن همقد مومو بود! اما اصن قیافه یه بچه رو نداش، با لباس قرمز کوتاه و صندلای پاشنه بلندش، بیشتر به مانکنای پشت ویترین یا خانومای توی مراکز خرید می خورد تا یه بچه...

مومو اومد عروسک رو بلند کنه که یهو یه صدای آدم آهنی جوری گفت: سلام! من لولا عروسک زنده هستم!!! مومو دستشو پس کشید و پرید عقب و ناخودآگاه گفت: سلام!! منم مومو هستم!!! دوباره لبای عروسک شروع کرد به تکون خوردن، گف: من مال توام، وقتی بچه های دیگه منو دست تو ببینن از حسودی می ترکن!!! آخه من مال توام! مال خودِ‌ خودت!!! مومو خیلی آروم جواب داد: ولی تو مال من نیستی. چشای عروسک چن تا پلک زد و لبش باز تکون خورد: من مال توام!! وقتی بچه های دیگه منو دست تو ببینن از حسودی می ترکن!!! آخه من مال توام! مال خودِ‌ خودت!!! مومو گف: به نظرم کسی تو رو جا گذاشته، تو مال من نیستی...


مومو عروسک رو بلند کرد. همین که دستش خورد بِش، عروسک گفت: من چن تا چیز جدید احتیاج دارم!!! مومو گفت: خب! من که چیز زیادی ندارم!! اما می تونم چیزایی که دارم رو بت نشون بدم! اگه چیزی شون رو دوس داشتی، قابلیت رو نداره!!! می تونی بَرِشون داری!!!


مومو عروسک رو با خودش برد توی اتاقک اش و جعبه گنج هاش رو از زیر تخت در آورد و رو به عروسک درش رو باز کرد!! چن تا پر رنگی!!! یه مشت سنگ به شِکلای مختلف! یه تیکه روبان صورتی!!! چن تیکه شیشه رنگی!!! مومو با لبخند به عروسک گف: ببین! هر کدوم رو دوس داری مال تو!!! عروسک دوباره با صدای مث آدم آهنیش گف: من لولا عروسک زنده هستم!!! من چن تا چیز جدید احتیاج دارم...


مومو گفت: خب من همه ش همین ها رو دارم!!! انگار به دردت نمی خورن!!! ولش کن! بیا بریم بازی کنیم!!! مومو دست عروسک رو گرفت و برد بیرون، جلوی آمفی تئاتر!!! خیلی بازی ها رو امتحان کرد! اما اصن فایده نداشت!!! مومو فک کرد، حدقل اگه این هر دیقه تکرار نمی کرد: من لولا عروسک زنده ام. من چن تا چیز جدید احتیاج دارم، شاید می تونستم یه چن تا سوال بپرس ازش! بعدش خودم جواب بدم بشون!!! حتمن کیف داشت!!! اما این حرفاش نمیذاره فک کنم...


مومو توی همین فکرا بود که یهو دید یه لیموزین خاکستری جلوی آمفی تئاتر ترمز کرد. یه مرد قدبلند با لباس یکدست خاکستری ازش اومد بیرون. توی دستش یه کیف فلزی خاکستری بود و مدام به یه سیگار نازک خاکستری پُک می زد...
مومو با تعجب به مرد خاکستری که لبخند محوی به لب داشت خیره شد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر