کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

1410

درسته که مومو هم به حرف آدم بزرگا گوش می کرد، هم بچه ها. اما ازون میون، بچه ها یه دلیل بهتر داشتن واسه رفتن پیش مومو. اونم قدرت عجیب مومو توی ساختن بازی هایی بود که همه باورش کنن. به طور غریبی اون می تونست جنگل رو، دیوارها رو، سنگ ها رو، تبدیل کنه به چیزای جادویی، تبدیل کنه ماجراهای هیجان انگیز، طوری که تموم بچه ها باور کنن...

مثلن یه روز دم غروب، که هوا ابری بود، بچه ها همه توی آمفی تئاتر جمع بودن. به نظر می اومد که بارون سختی در پیش باشه. یکی از بچه ها که خواهر کوچیکش رو بغل کرده بود گف: انگار می خواد بارون بیاد! من باس برم خونه!!! یکی دیگه گف: ولی هنوز بازی نکردیم که! اون یک گف: چه بازی کنیم؟ یک گف: بیاین فک کنیم آمفی تئاتر یه کشتیه. مام توشیم. من میشم کاپتان، تو بشو معاون اولم. ما داریم میریم به یه سفر اکتشافی. پس یکی باید بشه دانشمند. بقیه هم ملاح و جاشو. یکی از دخترا گف: پس دخترا چی؟ میگن زنا بدشانسی میارن توی کشتی.یکی دیگه گف: ولی این یه کشتی توی آینده س. اون موقه زنام می تونن جاشو باشن...

اینجا بود که مومو بلند شد و گفت: کشتی آرگو داشت توی طوفان پیش می رفت، به سمت دریای کورال جنوبی. جایی که هیچ کشتی ای تا حالا ازش جون سالم به در نبرده بود. آرگو داشت می رفت که دلیل این مسعله رو کشف کنه. کاپیتان گوردون کشتی رو مخصوصن برای سفر توی طرفان و گردباد تجهیز کرده بود. جیم آیرونساید، معاون اول کاپیتان خدمه کشتی رو از کارآمدترین جاشوآی بندر انتخاب کرده بود. کشتی مجهز بود به یه تیغه خیلی تیز واسه مواجهه با خطرای احتمالی. پروفسور و دو تا دستیارهاش همه چی رو تحت کنترل داشتن. اون گوشه عرشه هم دخترکی بومی با چشمای سیاه درشت ساکت نشسته بود، اون رو به عنوان راه بلد آورده بودن. طوفان هر آن بیشتر و بیشتر میشد. پروفسور هیچ ایده ای نداشت این طوفان از کجا میاد. در این بین یهو کشتی خورد به یه حجم سفید ژله مانند بزرگ، دو تا دستیارهای پروفسور لباس غواصی به تن رفتن توی آب، که بررسی کن این چیه. صخره س، حیوونی چیزیه، یا چی...
تازه دستیارها رفته بودن که پروفسور داد زد: این!!! این یه تیتویوم الاستیکوم هس!!! لاقربتا!!! من راجه بش خونده بودم، اما فک می کردم همه ش تخلیه!!! هه!!! این اینجاس!!! باید زنده بگیریم اش...
اما آیرونساید به گوردون گزارش داد انگار دو تا دستیارها زیر ماهی عجیب گیر کرده ن و هر تکون اشتباه کشتی ممکنه باعث مرگ شون بشه...
گوردون نگاهی انداخت به پروفسور. که یعنی باس بین دستیارهات و ماهی یکی رو انتخاب کنی. پروفسور تردید نکرد! گفت تیغه رو را بندازین. و تیغه فلزی تیز شروع کرد به حرکت. رفت توی شکم ماهی ژله مانند و از وسط به دو نیم اش کرد. سه تا از جاشوآ رفتن توی آب و دو تا دستیار پروفسور رو نجات دادن...

طوفان اما همچنان بیشتر و بیشتر می شد، کاپیتان و خدمه تموم تلاش شون رو واسه حفظ تعادل کشتی می کردن. اما خب، همه ش به نظر مذبوحانه بود...

تا اینکه دخترک بومی گف: من یه سرود بلدم که مادربزرگم یادم داده، بم گفته خوندنش می تونه دریا رو آروم کنه. به نظر ایده مسخره ای می اومد، اما کاپیتان گوردون که هفت دریا رو دیده بود، هیچی واسه ش مسخره نبود. به دخترک اجازه داد سرودش رو بخونه. دخترک شروع کرد به خوندن و از همه خواست یه بند از سرود رو همه با هم تکرار کنن...

Eni meni allubeni
vanna tai susura teni

کم کم تموم خدمه با هم تکرار می کردن کلمه ها رو، با اینکه معنیش رو نمی دونستن. اما یه حس آرامش و سکونی میداد بهشون. انگار که آرامش و سکون از قلب هاشون رفته باشه توی دریا، کم کم ابرای سیاه رفتن کنار و آسمون آبی شد و دریا ساکت...

بازی و قصه که به اینجا رسید، بارون دیگه شروع شده بود اطراف آمفی تئاتر. دخترکی که با خواهرش کوچیک اش بود گف: من باید دیگه برم!! هوا داره تاریک میشه و بارون شروع شده!!! چن تا دیگه از بچه ها هم نظرشو تأیید کردن. یکی از پسرا گف: باشه! پس بقیه ش واسه بعد! هنوز دلیل طوفان رو کشف نکردیم!!! اون یکی گف: ولی به نظرم احمقانه بود  تیتویوم الاستیکوم  رو بکشیم!! جون دو تا آدم ارزش اش رو نداش!!!


بضی از بچه ها رفتن و بضی هنوز داشتن بحث می کردن...
مومو با لبخند همه رو نگاه می کرد...
این هنر مومو بود، که می تونست بازی هایی اینقد باورپذیر و پر از تخیل رو از هیچی در بیاره...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر