کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه

1464

یه محوطه بزرگ بود، پر از ساختمونای بلند و درخت و آدم. با هوشنگمون دم در واستاده بودیم! بش گفتیم: حاجی! ما همه ش یه بار رفتیم خونه این رفیق ات! دُرُس یادمون نیسّا !!! گم میشیم!!! هوشنگ که روی فنری هوندا نشسته بود بمون گف: من میرم، توام دمبال ام بیا، همینو گفت و راه افتاد...

مام دِ بدو دمبال موتور!! هر چی میگذشت هوشنگ تندتر می رفت، هر چی سعی می کردیم حواسمون بش باشه که کدوم وری میره نمی شد! نفس مونم داش بند می اومد! اهل دوییدن نبودیم خب!!! یه آن سرمون رو بالا کردیم و دیدیم لاقربتا! هوشنگ و فنری هوندا رو نمی بینیم...

همین طور سرگردون ازین ور به اون ور می رفتیم! قدیما یه بار خونه این رفیق هوشنگی اومده بودیم! اما نه دقیق جاش یادمون بود، نه اسم یارو. همین طور ازین ساختمون به اون ساختمون می رفتیم. یهو خودمون رو جلوی یه ساختمون خیلی بزرگ دیدیم، در ساختمون خودش سه برابر قد ما بود! یه در چوبی قدیمی...

آروم در رو هل دادیم! باز شد!!! یه راهروی بزرگ جلومون معلوم شد. طولانی و تاریکروشن!! دو طرفش هم درهای چوبی بلند!!! رفتیم توش!! یه کم رفتیم جلو و یکی از درها رو هل دادیم، باز شد!! لاقربتا!!! یه اتاق بزرگ بود، با یه سقف خیلی بلند، شاید ده متر ارتفاع داشت سقف اش. خالیِ خالی. فقط یه میز بود و یه صندلی، درست وسط اتاق! یه نفر روش نشسته بود و داشت یه چیزی مینوشت!! درو که وا کردیم، سرش رو بلن کرد و نگامون کرد...

نفس توی سینه مون حبس شده بود!! لاقربتا!!! قیافه ش کپی قیافه ما بود، مو نمی زد!!! معطل نکردیم! بدو بدو از در خارج شدیم. ینی چه خبر بود؟! لاقربتا! لاقربتا!!! همین طور توی راهرو می دوییدیم! که دیدیم یکی از درها لاش بازه!!! آروم در چوبی رو هل دادیم و از لاش نیگا کردیم!! چی می دیدیم؟! دادگاه مانندی بود، قاضی اون بالا، با ازین گلاه گیسا سرش، متهم توی جایگاه، هیأت منصفه نشسته روی صندلی آشون. هیشکی حواسش به ما نبود!! باورمون نمیشد! همه قیافه هاشون کپی ما بود. چشامونو مالیدیم! بستیم و وا کردیم! اما فرقی نداشت! به نظر حرف می زدن، لباشون تکون می خورد، اما ما نمیشنیدیم. همه شون خودمون بودن! هم قاضی، هم متهم، هم هیأت منصفه...

هیچ نمی فمیدیم چی شده! دلمون می خواس زودتر هوشنگ رو پیدا کنیم! بریم پیش رفیقش با هم! خداییش خیلی احساس تنهایی کردی یوهو!!! واس چی مث همیشه ما رو نَشوند ترک فنری هوندا...

بازم ادامه دادیم! راه دیگه ای نبود!! توی راهرو پیش می رفتیم که دیدیم از توی یه دری، یه نور مانندی میاد!! آروم رفتیم تو!!! یوهو دیدیم از ساختمون افتادیم بیرون!! یه دکه نگهبونی بود!!! یا اعجب العجایب!! کی توش بود؟! فراش مدرسه مون! مش رمضون!! مدرسه ابتدایی!!! چقد اذیت اش می کردیم!! ولی دوسمون داش!! عجیب که هیچ پیرتر نشده بود توی این همه سال! رفتیم ازش بپرسیم این جا کوجاس!!! سیگارش دستش بود!! هر چی صداش کردیم انگار نه انگار! انگار اصن صدای ما رو نمیشنید. داد می زنیم مش رمضون! مش رمضـــــــون!!! اما انگار نه انگار، آروم پک می زد به سیگارشو و بی هیچی نیگا می کرد...

همین طور داشتیم صداش می کردیم که یهو یه صدایی شنیدیم...
از دور...
خیلی دور...
انگار که ما ته چاه باشیم و یکی صدامون کنه...
یا یکی از ته چاه ما رو که بیرون چاهیم صدا کنه...
کم کم صدا هی نزدیک می شد...
شنیدیم که می گف: صبح بخیر!!! داریم می رسیم تبریز! تا نیم ساعت دیگه میام واسه بردن رختخوابا...

لاقربتا...
چشامونو وا کردیم!!
کی خوابمون برده بود؟!
همه ش خواب بود؟!
از پنجره بیرونو نیگا کردیم...
کلی درخت بود...
همه شون کج...
همه به یه سمت...
انگار که یه بادی قوی همین طور چن سال وزیده باشه توی اون دشت...
از وقتی درختا یه نهال کوچیک بودن...
که حالا درختای به اون بزرگی...
همه یکدست و یه جور،
همه به یه سمت،
کج شده بودن...
لاقربتا...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر