کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه

1430

مومو رفت و یکی یکی به همه رفقای قدیمیش سر زد. اول از همه سالواتوره بنا. که دیوارای خونه ش و اجاقش رو ساخته بود. سالواتوره خونه نبود. همسایه هاش گفتن سالواتوره چند روز به چند روز میاد خونه. مومو نشست روی پله های جلوی خونه سالواتوره و منتظر موند. کم کم شب شد، اما همچنان خبری نبود از سالواتوره. مومو پالتوی گل و گشادش رو بیشتر دور خودش پیچید و سرش رو گذاشت روی زمین و خوابش برد. از نیمه شب گذشته بود که سالواتوره در حالی که یه بطری به دست به خونه ش نزدیک می شد، یهو چشمش به مومو افتاده، رفت و بیدارش کرد.

مومو چشاشو مالید و بهش سلام کرد. سالواتوره که جا خورده بود از دیدن مومو گفت: سلام! اینجا چیکار می کنی مومو؟! مومو گف: اومده بودم حالتو بپرسیم. خیلی وقته نیومدی پیشم. سالواتوره، یهو انگار که یاد چیزی افتاده باشه گف: راس میگی مومو. خیلی وقته. خیلی وقته حتا خودمم ندیدم. یه جایی کار می کنم. اون ور شهر. دارن خونه های بزرگ حیاط دار رو خراب می کنن، جاش آپارتمان های ده ها طبقه می سازن. خیلی کار هس. خیلی. پول خوبی هم میدن. اما همه وقتم رو میگیره. خیلی شبا اونجا می خوابم. می دونی مومو، اما سختی اصلی اینا نیس...

مومو مث همیشه، در حالیکه چشای درشت مشکی اش رو دوخته بود به سالواتوره، با دقت به گوش میداد. سالواتوره ادامه داد:‌ می دونی! هر روز که میگذره، اینا از مصالح نامرغوب تری استفاده می کنن. بتونی که باید یه هفته بمونه تا خودش رو بگیره رو بعد از سه روز میگیرن به کار. وقتی واسه یه ساحتمون پنجاه طبقه باید ده متر پی بکنن، پنج متر می کنن. وقتی ام که اعتراض می کنی، می گن شما کارگر اینجایی. پولت رو میگیری، کاری که بهت میگن بکنی. پول خوبی ام میگیری. کاری به این کارا نداشته باش، و الا هِری...

خب مومو، همه ش که پول نیس، هس؟ اما چاره چیه؟ باید کار کنم و زمان ذخیره کنم. اما از طرفی این فکرا بهم فشار میاره. می دونی! فک نکنم اون خونه ها سه ماه هم بتونن دووم بیارن. ولی خب، ازون طرف هی میگم به من چه! من پولم رو میگیرم. خیلی برابر قدیم. واسه فراموش کردن این فکرام هی بطری پشت بطری رو خالی می کنم. کارم شده دیوار چیدن، بطری خالی کردن و خوابیدن. خیلی خسته م مومو، خیلی خسته م...

مومو به سالواتوره لبخند زد و گفت: خب بیا پیش من گه گاه، بیا برام بگو حرفاتو. خیلی خوشحال میشم. سالواتوره دستشو به موهای ژولی پولی مومو کشید و گف: حتمن مومو جان، حتمن. می دونی، همین الان که بات حرف زدم کلی سبک شدم. بهتر شدم. بیشتر از همه این بطری آ بم کمک کرد. چارشنبه کارم کمتره. چارشنبه عصر بیام؟

مومو گفت: آآآآآره!!! حتمن!!!

اما خب، اون چارشمبه و چن تا چارشمبه دیگه گذشت و خبری نشد از سالواتوره....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر