باز هم فصل های گرم در پیش است و وقت صندل پوشی. هرگز صندل نپوشیده ام، اما به صندل های دیگران بسیار نگریسته ام. صندل که می بینم، یاد صندلی می افتم. که روی صندلی یک نفر بیشتر نمی نشیند. روی صندلی خیلی چیزها عریان است. مثل صندل. همان قدر که صندل با جوراب مسخره است، تلاش برای پنهان کردن خودِ روی صندلی مسخره است.
گاهی که راه می روم، خودِ روی صندلی نشسته ام را می بینم. که نشسته است و راه نمی رود. اما هر چه دور می شوم، فاصله ام باهاش هیچ تغییری نمی کند. انگار که روی فرشی چیزی است که چسبیده به تهِکفش هایم. که راه که می روم دنبال ام می آید. که باید دنبال خودم بکشانمش. کفش هایم را که در می آورم. نزدیک جاکفشی می ماند. تا فردا...
گاهی که راه می روم، خودِ روی صندلی نشسته ام را می بینم. که نشسته است و راه نمی رود. اما هر چه دور می شوم، فاصله ام باهاش هیچ تغییری نمی کند. انگار که روی فرشی چیزی است که چسبیده به تهِکفش هایم. که راه که می روم دنبال ام می آید. که باید دنبال خودم بکشانمش. کفش هایم را که در می آورم. نزدیک جاکفشی می ماند. تا فردا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر