یکی ازون روزایی که ترک هوندای هوشنگمون رفته بودیم دارآباد. لب روخونه، قلیونو که ردیف کردیم. آقامون گف: هفته پیش رفته بودم پیش این پسره عن تو لِک توالت. گفتیم هوشنگی عن تو لک توالت چیه؟ گف همون که جای فیلمای آقامون بروسلی میره فیلم فلان می بینه. کتاب فلان فلان می کنه. گفتیم خو، گف: هیچی! یه کتاب متاب با دست چپ اش ورداش! آقا خوند واسمون یه چی تو مایه های "در زندگی زخم هایی است که فلان"، در همون لحظه چش ما دید که فلانشو با دست راستش می خاروند، همزمان. گفتیم خو! گف هیچی! مام زدیم زیر خنده! یارو عن تو لِک توالته قهر کرد! لاقربتا!!!
ما ساکت بودیم که هوشنگمون گف: می دونی، حالا که فک می کنیم، می بینیم راس میگه. در زندگی یه زخمایی هس. اما تو گوش بیگیر، گفتیم گرفتیم. گف حواست جم، گفتیم جمه. گف، این زخما "در" زندگیه! توشه. همینه که ما هی بت می گیم توش نباس بری. همین رو لبه ش باش بسه. گرفتی چی شد؟ باس رو لبه ش راه بری. توش بری دهنت سرویسه. واردش نباس شد. همین لبه، دم در...
ما یاد آقا ممد پوری افتادیم و گفتیم بت پرستی ام هیشوق درس درک نشد...
هوشنگمون لبخند خوبی زد...
ما ساکت بودیم که هوشنگمون گف: می دونی، حالا که فک می کنیم، می بینیم راس میگه. در زندگی یه زخمایی هس. اما تو گوش بیگیر، گفتیم گرفتیم. گف حواست جم، گفتیم جمه. گف، این زخما "در" زندگیه! توشه. همینه که ما هی بت می گیم توش نباس بری. همین رو لبه ش باش بسه. گرفتی چی شد؟ باس رو لبه ش راه بری. توش بری دهنت سرویسه. واردش نباس شد. همین لبه، دم در...
ما یاد آقا ممد پوری افتادیم و گفتیم بت پرستی ام هیشوق درس درک نشد...
هوشنگمون لبخند خوبی زد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر