کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

1486

عصری نشسته بودیم توی حیاط، هوا دیگه داشت می رفت به سمت پاییز، بند و بساط تابستون رو به اضمحلال دوان بود و کم کم جاش عوض می شد با پاییز. نیگاهی کردیم به تقویم روی دیوار، البت مال سال شصت و پنج بود، اما خب، تابستون و پاییز و این صوبتا داشت توش مث الان. آدما از قدیم دمبال تقویم و فصل های تقویمی بودن. داشتیم فک می کردیم مرز بین تابستون و پاییز کوجاس، که یعنی آیا اصن یه جایی هس که ازون جا به قبل تابستون باشه، ازون جا به بعد پاییز؟ به نظرمون می اومد اصن فصل های جدا نداریم، توی هر روزی یه کمی از هر فصل هست، اون روز مثلن بیشتر پاییز، کمتر تابستون و یه کوچولو بهار و خیلی کوچولوتر زمستون بود...

توی همین فکرا بودیم که هوشنگمون خسته و خاکی ماکی اومد تو حیاط. روی لبش اما لبخندی بود. فنری هوندا چن روزیه ناخوشه، پیش اصغر میکانیکی خوابیده، دوران نقاهت و سپری می کنه. هوشنگمون با مترو میره این ور اون ور. اومد تو و گف: حاجی ما میریم یه دوش جنگی میگیریم و شوخ مترو از تن مجزا می کنیم، شوما چایی رو ردیف کن! دمت گرم!!! گفتیم: خیلی مخلصیم! برو ردیفه!!

هوشنگمون با حوله دورش اومد تو اتاق، چایی ما ردیف بود. چایی شو که می خورد، گف بمون:‌ امروز سر خط تجریش سوار شدیم، رفتیم بالا، تا خود تجریش. یعنی از سر اول خط، تا ته آخر خط!! گفتیم: چیکار داشتی هوشنگی؟ گف:‌ باحاله حاجی! خیلی باحاله!! سرخط که سوار میشی، جا هست، همه به هم تعارف می کنن، می شینی، باد خونک میاد. کم کم که میرسی به وسطای مسیر، شلوغ میشه، لاقربتا!! یه چی میگم یه چی میشنوی!! ینی ملت طوری میان توی قطارا که تو گویی دارن از دست اجدهاجات هفتاد سر فرار می کنن. هُل میدن همو، فحش میدن، لگد می کنن. خاکای کفش و شلوار ما رو فقط نظاره کن. پیر و جوون هم نداره. همه جا شلوغ و بی در و پیکر. کعنهو محشر اولترا کبری. البت چاره ام نیس، باس دووم آورد.

دووم اگه بیاری و به تهش که نزدیک بشی، بازم دوباره مث سرش میشه، خلوت میشه، همه مهربون میشن. لبخنددار میشن، جا هست بشینی، نفس بکشی. خونک میشه باز. خولاصه...

گفتیم: ایول هوشنگی!!! ولی خب که چی؟! گف: حاجی! مث زین دگی ما می مونه!!! تا بچه ای، همه چی ردیفه، خلوت، خوب، خونک! اون وسطاس که دهن آدم سرویس میشه، لگدت می کنن، فحش می دن، هل ات میدن. شلوغ میشه. نمیشه نفس کشید. دووم که بیاری، تهش دوباره خلوت میشه، آروم میشه، خونک میشه. تا برسی به ایستگاه آخر و پیاده شی. بری به سمت قله...

گفتیم:‌ رفته بودی کوه هوشنگی؟ خنده ای کرد و گفت: حالا امروز بیشتر پاییز بود یا تابستون؟! گفتیم: پاییز حاجی، پاییز...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر