کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

1455

دم غروب بود و پوسایدون ناراحت که چرا خدای دریاها شده! این همه جا! آخر زیر این همه آب که نمی شود سیگار کشید! وقتی عکس های سیگار بدست آن یازده ایزد و ایزدبانوی دیگر را توی فیسبوک می دید دیوانه می شود. از خدایان المپ نشین فقط اسمش را یدک می کشید! کدام المپ؟! همه ش که زیر آب بود.

ولی چکار می شد کرد. با چنگالش گوشه بینی اش را خاراند و با خود فکر کرد، اگر هلن را می آوردند زیر دریاها. توی آتلانتیس مثلا به جای تروا. آن وقت اولیس و رفقاش جای اسب چوبی، اسب آبی چوبی می خواستند بسازند؟! اما خب چوب که توی آب فرو نمی رود که برسد به آتلانتیس! هی می آید روی آب. تازه بیا و فکر کن اسب آبی چوبی خمیازه اش بگیرد! یک خمیازه کافی است که تا ته لوزالمعده اش هم معلوم شود! زود لو می رفتند که آن همه سربازِ توی شکمش.

پوسایدون این دفعه نوک دماقش را با انگشتش خاراند و فکر کرد: اصلا آن وقت کل قصه خراب می شد. یعنی اصلا اتفاق نمی افتاد!! درین صورت هومر حماسه اش را چطور می سرود؟! اگر نمی سرود، پول سیگارهاش را از کجا می آورد؟! پیرمرد بی نوای نابینا. شاید هومر می رفت و نجاری یاد می گرفت و می شد پدر ژپتو!! او هم پیرمرد بی نوایی بود.

پوسایدون پدر ژپتو رو خیلی دوست داشت! خیلی اوقات خوبی را با او سپری کرده بود. گرچه وقتی یاد پینوکیو می افتاد کمی بدعنق می شد!! مخصوصا وقتی پوسایدون بهش یادآوری می کرد که پینوکیو از چوب ساخته شده و هرگز نمی تواند بیاید زیر آب دنبال پدر ژپتو. چرا که همیشه می ماند روی آب، مثل همه ی چوب های دیگر، مثل اسب آبی چوبی اولیس. و اگر ژپتو دوست داشت پینوکیو پیدایش کند از اول باید فکرش را می کرد و به جای نجار، سنگتراش می شد مثلا.

پوسایدون با چنگال افسانه ایش، که وقوع تمام زمین لرزه های عالم زیر سرش بود، داشت زیر ناخن هایش را تمیز می کرد و ازین فکرهای صد تا یک غاز می بافت. و همزمان می اندیشید، خدا بودن چه شغل کسل کننده ای است، آن هم خدای دریاها. زکی حقیقتا. به وقت شام هم خیلی مانده بود. حالا کو تا خواب...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر