بیاید سر دردهایمان را همه با هم راس ساعت نُه بگذاریم در کوزه ای خموش و نه گویا. و آبش را بدهیم به آهنگران، تا شمشیرهای گداخته را فرو کنند توش تا فِس صدا دهد، مگر سخت تر شود برای روز مبادا. آن روز که ما همه بخار شده ایم. و ساعت ها هنوز هم نُه می شود هر شب، و آن کوزه که عاشق زاری بوده ست، سرش درد می کند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر