کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

1459

یکی بود یکی نبود، زیر این گنبد کبود، یکی بود که دلش واسه همه چیز و همه کس تنگ می شد. خیلی دوست داشت یه جوری بشه که هی دلش این همه تنگ نشه. آخه زندگی با دلتنگی سخته، خیلی سخته. این شد که هی گشت و گشت و گشت تا یه پیردانا یافت که جواب همه سوال ها رو می دونست. رفت و ازش درباره حل این مشکل پرسید. پیر دانا بهش گفت:‌ راه حل مشکل تو اینه که بری توی خونه بزرگ سفیدی که توی دهکده دلنَتنگآباد هست یه شب بخوابی. دلنتنگآباد پشت هفت تا کوهستان سر به فلک کشیده قراره داره، وقتی بهش رسیدی و یه شب روی توی آن خونه سفید بزرگ سر کردی، باید از بین همه اون کوه ها برگردی همین جا پیش من، ازون به بعد دیگه دلت واسه هیچی و هیچکی تنگ نمیشه. اما یادت باشه، هر چقدر هم که بین راه تشنه ت بشه نباید از رودخونه ها و چشمه های توی مسیر آب بخوری. پس آب به اندازه کافی همراه خودت ببر.

یکی که دلش می خواست دلش واسه هیچی و هیچکی تنگ نشه راه افتاد و رفت و رفت و رفت، هفت تا کوهستان سر به فلک کشیده رو رد کرد و رسید به دلنتگآباد. خونه سفیدی بالای یه تپه، واضح ترین ساختمون دهکده بود. دم دمای غروب رسیده بود و خسته و کوفته، مستقیم رفت و توی یکی از اتاقای خونه خوابید. صبح تازه آفتاب در اومده بود که بیدار شد. انقدر هیجان داشت که زودتر برگرده پیش پیر دانا و مشکل دلتنگیش رو حل کنه که یادش رفت آب بر داره با خودش. هنوز سه تا کوهستان رو هم طی نکرده بود که تشنگی امونش رو برید. حس می کرد دیگه یه قدم هم نمی تونه جلو بره. توی مسیر هم پُر بود از رودخونه ها و چشمه هایی همه با آب های گوارا که هی وسوسه ش می کردن. هر بار که دستش می رفت سمت آب، حرف پیر دانا می اومد توی نظرش، که نباید از آب های توی مسیر بخوره، وگرنه همه چی خراب میشه.

همه ش دو تا کوهستان تا پیردانا راه بود که دید دیگه تحمل تشنگی ممکن نیست. با خودش گفت: اگه قرار باشه از تشنگی بمیرم، دیگه چه فرقی می کنه دلم تنگ بشه یا نشه، هر چه باداباد. نشست لب یه چشمه ای و یه دل سیر آب خورد. دلش می خواست انقدر آب بخوره که دیگه اثری از تشنگی توی هیچ جاییش باقی نمونه. هی آب خورد و آب خورد، اما هر چی بیشتر آب می خورد بیشتر تشنه ش می شد. مث آهوها و گرگ ها، نشسته بود لب چشمه و دهنش رو فرو کرده بود توی آب، همین طور آب می خورد، تا جایی که حس می کرد اگه یه قطره دیگه آب بخوره حتما میترکه، اما تشنگیش کمتر نشده بود هیچ، که بیشتر شده بود.

بالاخره تشنه و خسته خودش رو رسوند به پیردانا و قضیه رو براش گفت. پیردانا سری تکون داد و گفت: بهت گفته بودم نباید از آب های توی مسیر بخوری. حالا کارت خیلی سخت تر شده. خیلی خیلی سخت تر. یکی که دلش می خواست دلش واسه هیچکی و هیچی تنگ نشه گفت: خب پیردانا، شما دانایی، با تجربه ای، هر مشکلی یه راه حلی داره. تا راه حل نباشه که مشکل به وجود نمیاد. هر قفلی یه کلیدی داره، هر کلیدی یه قفل. راه حل اش رو بهم بگین، هر چی باشه انجام میدم.

پیردانا نگاهی به کسی که دلش می خواست دلش واسه هیچکی و هیچی تنگ نشه انداخت و گفت: دوای درد تو یه کف دست آبه. اما نه از دست هر کسی. از دست اونی که باید. اونی که دلش می خواست دلش واسه هیچی و هیچکی تنگ نشه پرسید: اونی که باید؟! چه جوری باید پیداش کنم؟! از کجا بفهمم همونیه که باید باشه؟! پیردانا گفت: وقتی بهش برسی خودت می فهمی، تا اون موقع باید شهر به شهر و ده به ده و جنگل به جنگل و رود به رود و جاده به جاده، دنبالش بگردی. 

اونی که می خواست دلش واسه هیچکی و هیچی تنگ نشه فکری کرد و گفت: پس میگید وقتی ببینم اش خودم می فهمم. اما وقتی دیدم اش و اون طور که شما گفتید فهمیدم اون همونه که باید، چه باید بکنم؟ پیردانا گفت: میری و مُشت ات رو پیش اش باز می کنی، مث یه کاسه. ازش می خوای توی کف دستت آب بریزه، اون یه مشت آب رو که بخوری، تشنگیت برطرف میشه. اونی که می خواست دلش واسه هیچی و هیچکی تنگ نشه پرسید: بعدش چی میشه؟ پیردانا گفت: ازون به بعد، توی دنیا دلت فقط و فقط برای همونی که باید، اونی که تشنگی ات رو برطرف می کنه، تنگ میشه، و نه هیچ کس و هیچ چیز دیگه.

اونی که دلش می خواست دلش واسه هیچی و هیچکی تنگ نشه رو کرد به پیر دانا و گفت: بازم دلتنگی؟! یعنی از دلتنگی راه گریزی نیست؟! پیردانا لبخندی زد و سرش رو تکون داد. بعدم آروم آروم رفت سمت کلبه ش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر