کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

1914

توی آزمایشگاهش نشسته بود و به جعبه روبروش خیره شده بود. می دانست ساختن این قبیل جعبه ها سال ها قبل روی زمین بسیار معمول بوده. بهش می گفتند: کپسول زمان. این ها دست ساز افرادی بودند که معتقد بودند زمان یک بخشی از جهان است که رو به جلو امتداد دارد، مانند یک رود. در عقیده آنها آینده مانند شهری است که در پایین دست این رود ساخته شده است. گذشته، حال و آینده به نسبت محل قرار گرفتن فرد در مسیر این رودخانه تعیین می شود. جهت جریانِ معمول این رود، از گذشته به آینده است، اما به باور آنان این جهت می توانست برعکس هم باشد. یعنی آینده باشد که روی گذشته تاثر می گذارد. و همان طور که سفر از شهری توی پایین دست رودخانه به شهری اطراف سرچشمه ممکن است، سفر از آینده نیز باید ممکن باشد. سفر به آینده که ابزارش صبر بود.

توی کپسول های زمان، این افراد نوشته ای، ابزاری، چیزی قرار می دادند برای آیندگان. داخل کپسول زمانی که او در زیرزمین خانه اجاره ای اش پیدا کرده بود یک نامه بود که توش نوشته بود، کسی که این کپسول را پیدا کند و در فلان تاریخ از فلان سال، در فلان جا حاضر شود، یک دوست حقیقی را ملاقات خواهد کرد. تاریخ مربوط به یک هفته آینده بود. و محل ملاقات جایی نزدیک آزمایشگاه محل کارش.

البته توی نامه یک شرط هم ذکر شده بود: کسی که به محل ملاقات می آید باید ماه را در جیب داشته باشد.   از بیست و سه سال پیش که او این نامه را در زیرزمین خانه اجاره ایش پیدا کرده بود تا به حال، شب و روزش صرف یافتن راه های کوچک کردن اجرام مختلف شده بود. تا جایی که می توانست یک ساختمان چندصد طبقه را توی یک قوطی کبریت جا کند. 


توی هفده سالی که پیش از آن بیست و سه سال زندگی کرده بود، حتا یک دوست حقیقی نداشت. دوستی که بشود درمان دلتنگی لعنتی ای که نمی دانست از کجا می آید. این بود که همه امید زندگی اش همان یک ورق نامه بود. حالا، بعد از بیست و سه سال تلاش شبانه روزی همه چیز آماده بود. طی شش روز آینده ماه توی جیبش، می رفت سر قرار، روز هفتم، آن دوست حقیقی باید ظاهر می شد. شاید او درمان دلتنگی اش بود، اگرنه، شاید حداقل منشا و ریشه این دلتنگی را می شناخت.

البته که او از عواقب برداشتن ماه بر روی کره زمین با خبر بود. اولین اثر بی شک وقوع سونامی های وحشتناک بود. نیروی گرانش ماه علاوه بر آب ها و اقیانوس ها، بر خاکِ  زمین هم موثر بود، پس وقوع زلزله های پی در پی نتیجه بعدی می توانست باشد. علاوه بر آن انحنای مدار زمین تا حدی زیادی به ماه بستگی داشت. می دانست مریخ چون قمری به بزرگی ماه ندارد، انحنای مدارش مدام تغییر می کند. تغییر انحنای مدار زمین منجر به آب شدن سریع یخ های قطب می شد و اقیانوس ها، بدون افسار ماه بر دهان هاشان، در هم می پیچیده و زمین را می بلعیدند. اما این چیزهای هیچ یک اهمیتی برایش نداشتند. او فقط و فقط به یافتن آن دوست حقیقی فکر می کرد. حتا اگر همه ش خیالات بود و یک نامه از سر تفنن، نمی توانست این آخرین شانس را از دست بدهد.

روز موعود رسید، ماه توی جیبش، ایستاده بود بر محل قرار. تا شب قبل زمین مثل خرس تیرخورده می پیچید به خودش. اقیانوس ها، گسیخته از افسار گرانش ماه، پستی ها و بلندی را همسطح می کردند و او همچنان بی توجه به همه آنچه در اطرافش می گذشت، استوار منتظر روز هفتم بود. 

در پایان روز ششم، بادی هم حتا نمی وزید، آب اقیانوس ها بی حرکت مثل شیشه ایستاده بود و جز او و سایه اش هیچ نبود بر زمین مسطح. ششمین شب سرد و تاریک بدون ماه بر زمین گذشته بود و آفتاب روز هفتم طلوع کرد. ماه را که هم اندازه یک توپ پینگ پنگ شده بود، از جیبش در آورد و روی دست هاش به سمت بالا نگه داشت. ناگهان سایه ای را روبرویش دید، چیزی نبود جز یک سایه، یک سایه ی بدون جسم. دست هاش را دراز کرد، سایه نیز. سایه دست های درازشده ش را گرفت. ماه توی دست های او و سایه، ناگهان لبخندی بر لبش نقش بست، بعد از بیست و سه سال. از آن پس زمین، هرگز رنگ سایه ای را بر خویش ندید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر