کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

1913

به هوشنگمون میگیم: حاجی یه کاری کردیم، حالا توش موندیم. نمی دونیم چیکار کنیم. نه میشه بیخیال شیم، نه در ادامه ش لذتی هست. اینم شد زندگی آخه؟! همه ش شصت هفتاد سال، نصفی شم اینجوری آخه...

هوشنگمون می خنده و بمون میگه: گفتیم بت، باس حواست باشه پاتو از مرز نذاری اون ور تر. اگه گذاشتی، باس رجوع کنه به اون موشه رفیق مون که تو زیرزمین همین خونه بود! وقتی ننه هوشنگی اینجا زندگی می کرد!!

گفتیم: موش رفیق تو بود هوشنگی؟! گف: پس چی!!! بچه بودیم با موشا رفاقت می کردیم، الان با فنری هوندا. گفتیم: ماجرا چی بود؟ گفت:

ما یه بار رفته بودیم سفر، وقتی برگشتیم موشه رفیق مون، اینو واسمون تعریف کرد. که خب تنهایی اینجا گشنه ش بود، رفت و جعبه برنجا رو سوراخ کرد. ننه مون آخه نمی دونیم برنج رو واس چی جای کیسه می ریخت توی جعبه همیشه!

خولاصه! موشه سوراخ کرد جعبه رو و رفت توش و برنجا همه رو خورد. بعد که خواست بیاد بیرون، گنده مُنده و چاق شده بود، نمی شد. خواست سوراخ رو بزرگتر کنه که بیاد بیرون، دید از توانش خارجه. هیچی دیگه، انقد اون تو نشست تا برنجا همه دود شد رفت هوا از تو شیکمش، دوباره شد قد سوراخ. اینجوری اومد بیرون...

گفتیم:‌ یعنی مام باس صبر کنیم؟‌ صبر کنیم اثر کارهامون دود شه بره هوا؟!
هوشنگمون گف: دیر شد پسر! باس بریم سر کار. بعدم پرید پشت فنری هوندا! چش گردوندیم نبود! لاقربتا!!! در خونه که وا نشده بود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر