کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

1466

آقاکمال به هوشنگ میگه: هوشنگ!!! پسرمون میگه دوس نداره درسی که می خونه رو! دانشگاهی که میره رو!! می خواد ول کنه همه رو!! هر چی بش میگیم پسر! بی خیال!! یه سال مونده!! اصن درسش بی خود! دانشگات آشغالدونی!!! سه سال خوندی! این یه سالم روش! کلکشو بکن! گوش نمیده! تو برو باش صوبت کن! یه چی بش بگو بشینه این یه سالم ردیف کنه...

هوشنگمون رو می کنه به آقاکمال و میگه: ما به نوبه خودمون از جناب سعدی دلخوریم!! ما یهو می پریم وسط میگیم: چرا؟! هوشنگمون نگاهی می کنه و میگه: حالا یه باب هیچی! اما باس حدقل یه حکایت بدین مضمون توی گلستان جا می داد: علاف توی خانه نیشستن، به ز طرف بیهوده بستن...

آقاکمال گف: ینی چی؟! هوشنگمون گف: ملومه! بذار ول کنه آق کمال!! چه فایده داره اینجوری؟! ما گفتیم: خب هوشنگی! اول بپرس چی می خونه! کوجاس! چیه؟! شاید بهتر باشه ول نکنه!! هوشنگمون گف: زکی بابا!! وقتی کاریو دوس نداری، دیگه این چیزا مهم نیس! چه فرقی می کنه؟! اهمیتی نداره! همه ش مث هم میشه، می فمی؟!

چیزی نمی گیم!! آقاکمالم چیزی نمیگه! ملومه از هوشنگ آبی گرم نمیشه!! هوشنگمون یهو گف: ما دیروز که می اومدیم خونه، تو راه یه مریخی دیدیم!! گف بمون: بریم یه چایی بزنیم؟! گفتیم بش: بریم!! و رفتیم...

موقه چایی خوردن واسمون از روزهای دور گفت!! روزهایی که دیگه داشتیم به دست فراموشی می سپردیم! یه آبم روش، حتا. واسمون از هوش طبیعت گفت! و از خیانت آگاه یا ناآگاه جماعت الاطبا بهش!! و از انتقامی که ما در معرضش هستیم و اگر ازین ورطه بیرون نکشیم رخت خویش، کارمون تمومه...

ما و آقاکمال نیگامون به دهن هوشنگ بود، ادامه داد: مریخیه بمون گف: این مادر طبیعت، همون طور که موش توی دامنش فراوونه، هوشم زیاد داره!! حواسش هست به همه چی. عجیب خوش سلیقه است به قول معروف! کلن هر گلی که بیشتر به چمن می دهد صفا رو دسچین می کنه، بقیه رو مرخص میکنه! ریق رحمت رو میده دست شون!! کلک شون رو می کنه!!! یوهو یه سرماخوردگی نازل می کنه، چن هزارتایی رو میفرسته اون دنیا!! یه آبله مرغون میفرسته، چن هزارتا دیگه!!! ضعفا رو نیست و نابود می کنه و قوی ها رو نیگه می داره!! اصن ده تا بچه که میاد به دنیا، همون در عنفوان نوزادی، شیش تاشون رو با خاک تیره هماغوش می کنه، عوضش اون چارتایی که می مونن، اگه جون از آبله و سرماخوردگی و این صوبتا در ببرن، آدمیزادای قوی و ردیفی میشن. نسلی که کم کم تشکیل میشه سالم تر و بی عیب تر میشه. ردیف تر میشه...

خولاصه! این سیستم در حال عمل بود که یه مشت دکتر مُکتر پیداشون شد!! دسمال گرفتن دست شون فین فین کردن که ای بابا!! بی بین این گل تازه پرپر شده را!! ننه ش چه گناهی کرده!! بچه ش سه روز بعد تولد مرد!! اون چن هزارتا رو بوگو!! آخه یه سرماخوردگی ارزش مردن رو داشت؟! این بود آرمان های بشریت؟!

الغرض!!! آستین روپوشاشون رو زدن بالا و هی واکسن زدن به جون ملت!! هی دوا ساختن!!! هی فلان کردن!! پنی سیلین ساختن!! آنتی بیوتیک کشف کردن!! هی قرص و شربت و آمپول به اقصا نقاط بدن بشریت فرو کردن!!  که چی بشه؟!! که اونی که باس توی شیش روزگی می مرد، نمیره!! که اونی که باس از سرماخوردگی می مرد نمیره! که چی بشه؟! که بزرگ بشه، آلزایمر بگیره! پارکینسون بگیره! سرطان بگیره!! به بیان کوتاه!!! مدت زمان مردن رو دراز  و رنج اش رو بیشتر کردن!! دستاورد بزرگ علم طب همینه!!! انقد موشای دامان طبیعت رو زدن نفله کردن درین راه، که طبیعت هوشش رو غلاف و انتقامش رو واس ما رو کرد. اونجوری که اون مریخی بمون می گفت...

هوشنگمون سکوت کرده بود!! ما و آقاکمال گوش می دادیم! هوشنگمون نگاهی کرد به فنری هوندا و گفت: حالا اینکه مثلن یه مریض سرطانی سالی چقد واسه این داروفروشا درآمد داره به کنار!! خولاصه! اینجوری شد که اون ضعفایی که باس می مردن، نمردن! به جاش بچه دار شدن! و ضعف خودشون رو بین بچه هاشون پخش کردن!! قوی و ضعیف قاطی شدن و میانگینِ کل، روز به روز ضعیف تر میشه!!! جماعت انسان ها هر روز مریض تر، ضعیف تر...

هوشنگمون هیچی نمی گفت دیگه! چایی شو داشت می خورد!! بلخره ما گفتیم: خب هوشنگی! حالا اینا رو گفتی! قبول!!! دم رفیق مریخیت گرم!!! اما چه دخلی داشت به ترک تحصیل بچه آقاکمال؟!!

هوشنگمون گف: اولن ترک تحصیل نه و ترک این چیزی که دوس نداره!! تحصیل رو که نمیشه ترک کرد! همین ترک دانشگاه خودش نوعی از تحصیله پسر!!! بعدش!! ربطش چیه؟! گوش بیگیر تا بگم!!! گوش گرفتیم...

گف: گرفتنِ این رقم تصمیما، که حالا بذار این یه سالم بگذره! این کارم بکنیم! فلانم بشه و این صوبتا، مث همون جلوگیری از مرگ آدمای ضعیفه!! هر تصمیم ضعیفی که می گیریم، داریم قدرت میانگین تصمیم هامون رو میاریم پایین. می فمین؟! داریم تصمیم هامون، زندگی مون رو بی اثر می کنیم. میگیم که سعدی باس می فرمود: علاف توی خانه نشستن، به از طرف بیهوده بستن!!! گفتیم بش: شایدم گفته باشه خب!! گف: شایدم!! ولی چه فایده!! این همه گفت چه فایده داش؟! هیچی به مولا!! هیچی...

نیگا کردیم به آسمون!! رُخش تیره بود و تار!! تو مایه های: الانه که بارون ببارم براتون!!! گفتیم: هوشنگی! آقاکمال!! بریم تو!! الانه که بارون بیاد! خیس میشیما!!! هوشنگ خندید و گفت: حاجی!!! ما تو عصر انتقام طبیعت قدم گذاشتیم به دون یا!! ما رو از بارون می ترسونی؟!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر