کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

1487

هوشنگمون اومده تو حیاط، فنری هوندا بغل دستش. بمون میگه توی راه یه مریخی دیده! مریخیه بش گفته می دونی آدم چطور از آلزایمر میمیره؟! هوشنگمون گفته: چیطور؟! مریخیه گفته: یادش میره نفس بکشه میمیره...

حرف هوشنگمون که به اینجا رسید، فنری هوندا بش گف: من که خیلی ساله یادم رفته نفس بکشم، ولی زنده م که. هوشنگمون بش گف: خب رفیق! ما با نون اضافه نفس می کشیم، محض خاطر تو...

ما داشتیم فک می کردیم مگه فنری هوندام آدمه؟! که یهو خودِ همین فکره به خودی خود اومد گوشمونو پیچوند، هوشنگمون لبخندی زد به فکره و راهیش کرد بیرون خونه...

خورشید هنوز توی آسمون بود که درو بست...
هوشنگمون درو بست،
به روی اون فکره...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر