کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

1472

برخلاف بیرون، توی کافه بدک نبود. خنک بود و آروم. ساعت چهار بعدازظهر بهترین زمان برای کافه رفتنه، هنوز شلوغ نشده، میتونی میزت رو از بین تعداد بیشتری میز انتخاب کنی و وقتی تازه کافه نشین های روزمره دارن میان، بذاری بری. به نظر اینکه مردم همه عصر به بعد میان تو کافه های ربطی به سر کار رفتن شون نداره، اون روز جمعه بود اما ساعت چهار بازم کسی نبود.

ساعت حدود شیش با رفقاش از کافه هنر اومدن بیرون و راه افتادن سمت میدون فردوسی. توی راه یه تلفن عمومی دید، ازین سبزای بی اتاقک، که گوشی تلفنش همین طور میون زمین و هوا آویزون بود. رفت و گوشی رو گذاشت سر جاش. همین که گوشی نشست سر جاش، شروع کرد به زنگ زدن. بَرِش داشت. صدایی شبیه غارغار کلاغ همین طور لاینقطع تکرار می کرد: دوشنبه، پارک لاله، دوشنبه، پارک لاله، دوشنبه، پارک لاله. با تعجب گوشی رو گذاشت و بدو بدو رفت دنبال رفقاش که ازشون جا مونده بود.

روز دوشمبه با رفیقش جلوی سینما بهمن دور میدون انقلاب قرار داشت. چن دیقه ای از وقت قرار گذشته بود و رفیقش هنوز نیومده بود. بهش که زنگ زد دید رفیق اش خواب مونده. رفیقش بش گفت بیاد پارک لاله، دور حوض بزرگ همدیگه رو ببینن. وقتی رسید دور حوض بزرگ، هنوز رفیقش نیومده بود. توی خیابون بین درختا که میرفت سمت جنوب داشت راه می رفت. روی اکثر نیمکتا مردم نشسته بودن. به جز اونایی که آفتاب روشون افتاده بود. آفتابی ترین نیمکت رو انتخاب کرد و روش نشست، که چشمش افتاد به یه ورق کاغذ.

ورق رو برداشت، قبض بود، قبض پرداخت کمک به یه موسسه خیریه. اسم فرد پرداخت کننده بود خندان، ننوشته بود آقا یا خانوم. مبلغ پرداختیش هم بود پنجاه هزار ریال. همین طور که منتظر بود داشت کاغذ رو نیگاه می کرد که دید آدرس چاپخونه ای که قبض ها رو چاپ کرده توی درکه س. با کاغذ یه موشک درست کرد و موشک در دست برگشت سمت حوض بزرگ که رفیقش رو از دور دید. موشک رو پرت کرد توی سطل آشغال و با رفیقش رفتن پیش باقی رفقا.

یکی از رفقا پیشنهاد داد که فردا برن دربند. همه هم بلافاصله قبول کردن. قرارشون شد ساعت هشت صبح میدون تجریش. وقتی همه رسیدن، به نظرشون اومد درکه باید از دربند خلوت تر باشه، به خاطر همین تصمیم عوض شد و جای دربند رفتن درکه. همین طور که داشتن توی کوچه ها می رفتن جلو، یه پیرمردی رو دیدن که زیر درخت زیتونی نشسته بود داشت انجیر و گردو می فروخت. پیرمرده بهشون گفت: هی بچه ها! بالاتر هوا گرمه! بیاین برین توی این قهوه خونه! ازین جا بهتر گیرتون نمیاد.

نگاه کرد، اسم قهوه خونه بود: دره شکوفه های گیلاس! همه رفتن تو. هر کسی که وارد میشد یه لبخند می ساخت. یکی برای خودش، دو تا برای رفیق کناریش. سه تا برای اون یکی رفیق اش. همین طور همه برای هم لبخند می ساختن. همه جا پُر شده بود از لبخند، طعم و عطر و رنگ، همه شکل لبخند بود. همه ی لبخند ها رو توی یه جعبه جمع کرد، همین طور جمع کرد و جمع کرد تا عصر شد و وقت برگشت. 

شب، خستگی شیرین پشت ساق هاش دستش رو آروم گرفت و برد تا دنیای خواب، عمیق و سنگین و رنگین. بیدار که شد، دلش خواست باز بره تا اون قهوه خونه خنده ساز، تا دره شکوفه های گیلاس. راه افتاد سمت درکه، هی رفت، هی رفت، هی رفت، اما نه اثری از قهوه خونه بود، نه اثری ازون پیرمرد، نه حتا اثری از درخت زیتون و انجیرها و گردوها. هیچی نبود. هی می رفت و به جایی نمی رسید، تا اینکه یهو پاش از لبه مسیر سُر خورد و افتاد پایین. چشماشو که باز کرد دید توی تختِشه. سریع زیر تخت رو نیگاه کرد، جعبه لبخندها صحیح و سالم همون جا بود. یه لبخند روی لب هاش نقش بست، به قشنگی شکوفه های گیلاس. 

اینارو هوشنگمون دیشب قبل از خواب واسمون تعریف کرد! بش گفتیم واسمون قصه بگو خوابمون ببره!! لاقربتا!!! همینا رو تعریف کرد!!! نمی دونیم راسته، دروغه! چی جوری آس!!! آخرش هوشنگمون لبخند می زد فقط، خبری از بالا و پایین و ماست و دوغ نبود ته قصه. صدای یه کلاغی از توی حیاطِ خونه می اومد. مث لالایی بود. خوابمون بُرد...

صبح از هوشنگمون پرسیدیم اسم قصه چی بود؟ گفت: درکه چاپخانه ندارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر