کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

1915

دیروز دم غروب لب حوض نشسته بودیم با دو تا لیوان خاکشیر جلومون. فک می کردیم چه خوب بود توی حوض آب بود، مام چن تا سنگ خوب داشتیم، می زدیم توی آب اینطوری سه چار بار می پرید و می رفت جلو. البت حوض اونقدی نبود که این برنامه آ رو بشه توش پیاده کرد. با خودمون گفتیم خدقل پُرش کنیم!! داشتیم پُرش می کردیم که دیدیم  هوشنگمون کوزه پان نزدیکا توی دستش، داره از زیرزمین میاد بیرون. خاکی و ماکی! بش گفتیم: هوشنگی! بیا یه لیوان خاکشیر بزن!!! تشنه باس باشی!!!

هوشنگ یه نگاهی بمون انداخت و گفت:

دلتنگی های ما اغلب نه از جنس تشنگی که از جنس استسقاء هستند. و دیدار درین قسم خود مایه ی تشدید دلتنگی است نه درمان آن. ازین روست که فراق را ارج می نهیم...
استسقاء اما آب خواستنی است که از تشنگی ناشی نمی شود، چنان که دلتنگی های ما رنگ خواستن ندارند، رنگ شان از نخواستن است...
ما اما، روی نخواستن ها رنگ خواستن چیزی را می زنیم و بعد، هی از آن چیز فرار می کنیم...

ما با دهن باز، خاکشیر بدست، دوباره گفتیم: هوشنگی! بیا یه لیوان خاکشیر بزن!!! تشنه باس باشی!!!
هوشنگمون گفت: بده فنری هوندا، از من تشنه تره...
بعدم رفت تو زیرزمین دوباره...
ما یه نیگا کردیم به فنری هوندا، یه لیوان به نیگای خاکشیر. یوهو هنری فوندا گف: حاجی!!! یه لیوان به نیگای خاکشیر آخه؟! باس بگی یه نیگا به لیوان خاکشیر!!! گفتیم بش: می زنی؟! خونکه آ، ردیفه! گف بمون: تو بخوری تشنگی ما ردیف میشه! تو باس جای ما بخوری اصن! گفتیم: چَش!! لیوان خاکشیرو رفتیم بالا...

تموم که شد، دیدم هوشنگمون نشسته رو پله آ، بمون میگه: حاجی!!! خاکشیر مارم که خوردی که...
گفتیم: الان یه لیوان واست ردیف می کنیم، بعدم رفتیم سمت یخچال...

از پنجره دیدیم هوشنگمون داره توی آب حوض سنگ می پرونه، یکی سه بار می پرن روی آب و در مرکز یه تعداد دایره محو می شن، نه که غرق بِشَنا، نه...
بخار می شن میرن هوا...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر