کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

1895

بیا و حسرت ما در شط شراب انداز

سراب جوراب هایم را فرا گرفته. کفش هام رو به راه نیستند. اشک می ریزند پشت به راه  و تمام مسیر برگشت را گِلی می کنند. مه گرفته ام، سر چارراه مه در دست منتظر چراغ قرمزم. گرچه، کسی مه نمی خَرَد توی این شهر. توی مه، نور زرد بیشترین بُرد را دارد. مردم با مِه محتاط برخورد می کنند. حتا خودم. حتا شما دوست عزیز. کافی ست جایِ مه، افسوس بفروشم سرچارره، همه دست شان دراز می شود و چراغ ها تا ابد قرمز می مانند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر